پانزده_ فرصتی دوباره

2.2K 396 79
                                    

بدون هیچ حرفی از خونه جما به خونه خودشون میان، هری دیگه عصبی نیست اما ناراحته و لوسی ترجیح میده چیزی نگه.

اون کاملا حق به لویی داده! نمیدونه چرا پدرش هیچوقت درمورد جداییشون و زندگی لویی چیزی بهش نگفت اما حالا که داستان زندگی لویی فهمیده دیگه نمیتونه انقدر بد نسبت به لویی موضع بگیره! با اینکه پدرش همیشه درمورد لویی باهاش حرف میزد اما هیچوقت این حقایق نگفته بود و حالا لوسی گیجه.

منتظر ایستاد تا هری در باز کنه، وقتی در باز میشه وارد خونه میشه و وسایلش جلوی در میندازه، میخواد بالاخره پدرش حرفی بزنه اما نمیزنه! هیچی نمیگه!
هری آشفتست جوری که لوسی تا به حال پدرش اینطوری ندیده، از این حالت پدرش میترسه.

لوسی وارد اتاقش میشه و لباسش عوض میکنه، نمیدونه باید بره بیرون یا نه. ترجیح میده تو اتاقش بمونه.

چند دقیقه ای گذشته که هری وارد اتاق شد. از قیافش معلوم بود آشفته هست اما سعی داره پنهانش کنه.

لوسی بدون هیچ حرفی به پدرش نگاه میکنه، منتظر پدرش حرف بزنه کاری که بالاخره انجام میده و میگه:
" فکر کنم جما بهت گفت! هرچیزی که من همیشه میخواستم بگم و نمیتونستم گفت و حالا اینجام تا بقیه ماجرا برات بگم! "

دستاش بین موهاش برد و به سمت بالا هدایتشون کرد، کنار لوسی روی تخت نشست و گفت:
" من خیلی بچه بودم که همه این اتفاقات افتاد و اگر همه چی به عقب برمیگشت مطمئنا من انقدر احمقانه برخورد نمیکردم! "

لوسی منتظر به چشم های پدرش نگاه کرد، هری لب هاشو با زبونش خیس کرد و گفت:
" ما وقتی کات کردیم که لویی تو بدترین شرایط بود! مشکل از من بود! من سعی نکردم آرومش کنم و از تصمیمی که گرفته بود منصرفش کنم. اون بعد از مرگ مادرش خیلی داغون شده بود و واقعا به یک شروع تازه نیاز داشت، بعد از مرگ مادرش از من دوری میکرد، مهم نبود من چه قدر پیشش بودم و چه قدر سعی میکردم تنهاش نزارم اما در آخر من پس زده میشدم و این برام ناخوشایند بود! من سن کمی داشتم و لویی همیشه کسی بود که من بهش تکیه میکردم اما اینبار فرق داشت من تمام سعیم میکردم که لویی به من تکیه کنه اما نمیشد! اون دیگه این رابطه نمیخواست. چندباری تو صورتم فریاد زده بود و با عصبانیت بعد هربار که میگفت تنهام بزار و من پیشش میموندم گفته بود که دیگه هیچ حسی به من نداره! من باورش کرده بودم! وقتی پیشنهاد باشگاه بایرن مونیخ بهش داده شد لویی دیگه هیچی براش مهم نبود انگار این تنها نور موجود تو زندگیش بود، اون به راحتی پیشنهاد قبول کرد و به من گفت اگر میخوام میتونم همراهش برم درحالی که میگفت دوسم نداره! اما من خانواده ای داشتم، زندگی ای داشتم، به علاوه من فقط هفده سالم بود بهش گفت میتونه باشگاه های انگلیس امتحان کنه اما اون قبول نکرد و همین مسئله باعث شد ما اونشب باهم دعوا کنیم! دعوای مهمی نبود و خیلی زود تمومش کردیم اما دیگه میدونستیم که راهمون از هم جدا شده! "
هری با بغض گفت.

Are You My Father  (COMPLETED)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora