سیزده_ دیدار

2.2K 405 150
                                    

لویی با شوق از پله های ساختمونی که به تازگی تنها امیدش به حساب میاد بالا رفت و مراقب بود گلی که تو  دستش هست به جایی برخورد نکنه. وقتی دیشب لوسی بهش گفت میتونه هر برداشتی از اومدنش داشته باشه لویی فهمید که فرصتی برای جبران داره و اینطوری شد که الان به خونه هری اومده تا دل دخترش بدست بیاره!

وقتی به خونه مورد نظرش رسید ایستاد و زنگ زد.
زمان زیادی گذشت تا اینکه کسی زحمت باز کردن در به خودش داد، لویی با عصبانیت به فرد رو به روش نگاه کرد و دهنش برای غر غر کردن باز کرد اما ناگهان مغزش دستوری برای حرف زدن صادر نکرد و فقط به چشماش دستور نگاه کردن داد!

" لویی؟! "

لویی با ترکیبی از تعجب و ترس به فرد روبه روش نگاه کرد و بعد چندثانیه لب هاش بالاخره تکون خورد و زمزمه وار اسم هری گفت!

هری مثل لویی با تعجب نگاه میکرد و تند تند پلک میزد.

به آرومی قطره اشکی از چشم های لویی پایین افتاد، لویی که کنترلی رو اشکش نداشت سریع دستشو به چشمش کشید و با سکوت به هری ای که حالا به خودش اومده بود و نفس های تندی میکشید و دستش بین موهاش میبرد نگاه کرد.
این غیرممکن بود! مگه لوسی نگفته بود هری قرار نیست به این زودی بیاد؟!

لویی به آرومی لب هاشو از هم باز کرد اما دوباره بست! تو ذهنش هیچی نبود! نمیدونست چی بگه و چه کار بکنه.

" اینجارو چطوری پیدا کردی؟! "
هری با تعجب پرسید.

دوباره سکوتی بینشون بوجود اومد.

" بابا چرا جلوی در ایستادی؟ بابا! "
صدای آشنا لوسی کمی جو عوض کرد و شاید لویی اینطور فکر کرد!

صدای پای لوسی نزدیک و نزدیکتر شد تا وقتی کنار هری قرار گرفت، به ثانیه نکشید قیافه لوسی مثل پدرش شد و با تعجب به لویی نگاه کرد. با صدایی که استرس درونش موج میزد به آرومی سلام داد. ناخودآگاه دستش پایین رفت و تو دست پدرش قفل شد، سردی دست های هری نگرانیش دو چندان کرد!

وقتی گرمای دست دخترش تو دست خودش حس کرد به خودش اومد و به لوسی نگاه کرد، تشخیص دادن قیافه مضطرب لوسی کار چندان سختی نبود. حالا همه چیز براش معنی پیدا کرد، دلیل دیر اومدن پرستار لوسی بوده، اون پیش لویی رفته و همه چیز بهش گفته!

هری لب پایینش بین دندونش گرفت و صداش صاف کرد، لویی با نگاهش از لوسی میخواست که حرفی بزنه!
لوسی به آرومی دست پدرش به سمت خونه کشید.

لویی دستی بین موهاش کشید و بی آرومی گفت:
" میتونم... میتونم بیام تو؟! "

" البته! "
با صدای لوسی لویی به در نزدیکتر شد و هری با نارضایتی از جلوی در کنار رفت و اجازه ورود به لویی داد.

وقتی لویی وارد خونه شد لوسی کنارش رفت و گفت:
" دیشب بی خبر اومد، از فرصت استفاده کن! "

Are You My Father  (COMPLETED)Where stories live. Discover now