نوزده_ احساسات شیرین

2.3K 386 83
                                    

" تو که نمیخوای ازش درخواست ازدواج کنی؟ "
لوسی با تعجب پرسید و با نگاهش اوج مزخرف بودن این موضوع به لویی فهموند!

" چه عیبی داره؟ متوجه نمیشم! "
لویی که دلیلی برای این عکس العمل لوسی پیدا نمیکرد پرسید.

لوسی همینطور که بشقاب غذاشو رو پاهاش گذاشته بود به بدترین شکل ممکن و با صداهای مختلف غذاها میخورد چشماش درشت کرد و جوری به لویی نگاه کرد که انگار سوالش مسخره ترین سوال ممکن بود!

" قسم میخورم سبزیجات آب پز شده هیچ صدایی نداره چطوری انقدر صدا ایجاد میکنی؟! "
لویی عصبی پرسید.

لوسی شونه هاشو بالا انداخت و غذا قورت داد و گفت:
" خوشمزش میکنه! "

بعد از چند ثانیه دوباره گفت: " شما دوماهه که با هم هستید فکر میکنی این زمان کافیه تا شما باهم ازدواج کنید؟! "

" ما از وقتی یادمون میاد باهم بودیم "

" پونزده سال وقفه بینش یادت رفت! "
لوسی با قیافه پوکر گفت.

" ولی ما همدیگرو میشناسیم کاملا بهم آگاهیم "

" باشه امتحانش کن اما الان نه! حق نداری قبل از بازی حرفی بزنی و به آرزو من برینی خب؟! "
لوسی با تهدید گفت و از اینکه لویی قبول کرد خوشش اومد!

قضیه از این قرار بود که بعد از خداحافظی لویی از فوتبال اون به معنای واقعی کلمه افسرده شده بود! هفته اول همه چی عالی پیش رفته بود. تا ظهر میخوابید، بعداز ظهر پیش لوسی و هری میرفت و شام هم پیش اونا میموند اما بعد از یک هفته دیگه هیچ جذابیتی تو خوابیدن تا دیروقت وجود نداشت بلکه فقط کسالت آور شده بود. هری برای اتمام پروژه هفت روز از لندن خارج شد و لوسی پیش لویی اومد اما بیشتر وقتش صرف مدرسه و امتحان آخرسال شده بود و این رسما لویی به یک زامبی تبدیل کرده بود!
دیگه علاقه ای به بیرون رفتن با جیمز یا بقیه دوستاش نداشت بلکه فقط میخواست هری برگرده.

روز آخری که لوسی به مدرسه برد تا آخرین امتحانش بده مطمئن شد که همه دانش آموزها بشنون که لویی چطوری لوسی 'دخترم' صدا میکنه! مهم نبود چه قدر رفتارش به آدم های دیوانه میخورد مخصوصا با اون لحنی که لوسی صدا زد اما اون واقعا میخواست چنین کاری کنه تا به لوسی بفهمونه عاشق اینه که لوسی دخترشه!

قبل از اینکه لوسی ازش خداحافظی کنه یک لیست تو دستش داد و بهش گفت که تا ظهر وسایل مورد نیاز برای شام بخره تا هری سورپرایز کنن.

وقتی لویی به فروشگاه نزدیک خونش رفت تا وسایل بخره النا دید! دقیقا همونجایی که برای اولین بار همدیگرو دیده بودن! شاید این یک دلیلی داشت مثلا اینکه برای آخرین بار همدیگرو میبینن!
لویی اول سعی کرد خودشو به ندیدن بزنه اما متاسفانه نتونست وقتی النا دقیقا کنارش قرار گرفت و دستش بالا برد تا کنسرو بالا سرش برداره و با یک نگاه لویی دید!

Are You My Father  (COMPLETED)Where stories live. Discover now