لویی متوجه نشد چه زمانی اما لوسی از خونش رفته بود و اون هیچ راه ارتباطی ای باهاش نداشت!
اون چهارساعت بود که از خونه رفته بود و هیچ خبری ازش نبود و این لویی نگران کرده بود!
نه اینکه بگه لوسی دوست داره و نگرانش شد بلکه اون چه بخواد چه نخواد وارد زندگیش شده و نمیتونه به همین راحتی زندگی لویی خراب کنه و بره بلکه باید وایسه و درستش کنه و حالا لویی نگران شده چون لوسی با دعوا از خونه خارج شده و هرچی که باشه اون یک آدمه و چون تو خونه لویی هست قاعدتا مسئولیتش به گردن لوییه!زمانی که لویی از حرص و استرس نمیتونست کاری انجام بده لوسی به خونه خودشون رفته بود و با هری چت میکرد!
لوسی مدتها منتظر چنین موقعیتی بود و حتی روزی به سرش زد که فقط یکساعت بره به لویی همه چیز بگه و بعد برگرده اما روز بعدش از کاری که به هری پیشنهاد شده بود مطلع شد و فهمید که یک فرصت طلایی راهشو به زندگی لوسی پیدا کرده.
اون تمام مدتی که تو ماشین نشسته بود تا به خونشون برسه به پشتش نگاه میکرد و احتمال میداد که لویی بخواد تعقیبش کنه اما انگار لویی خنگ تر از این حرفا بود!
به هرحال لوسی به راحتی با پدرش حرف زد و کارایی که تو ذهنش با پرستار انجام داده بودن به هری گفت!
حواسش بود غر بزنه و از پرستار ساختگی تو ذهنش بد بگه تا هری به چیزی شک نکنه! به هرحال اون هفته ها به این نقشه فکر کرده بود و بی نقص ترین نقشه ای که به ذهنش میرسید کشیده بود.بعد از اینکه با هری صحبت کرد حمام رفت و چون نمیتونست جایی جز خونه خودشون بخوابه به راحتی رو تخت باباش خوابید، وقتی از خواب بیدار شد شب شده بود و به فکرش رسید که نباید لویی به همین راحتی تنها بزاره اون حالا حالاها باید خیلی چیزا بدونه و زجر بکشه پس تاکسی گرفت و به خونه لویی رفت!
وقتی زنگ زد سریع در باز شد و لوسی با تعجب وارد ساختمون شد و به طبقه لویی رفت، در زد و منتظر شد تا باز بشه چند ثانیه نگذشته بود که یک مرد غریبه در براش باز کرد و با تعجب و صدای بلندی پرسید: "اینجا چه کار داری؟ "
لوسی از صدای زیادی که از خونه میومد به خوبی نمیتونست بفهمه مرد چی میگه بدون توجه به حرف مرد وارد خونه شد و لویی و به همراه چند مرد جلوی تلویزیون درحالی که داشتن بسکتبال با صدای بلند میدیدن و تشویق میکردن دید! لوسی با عصبانیت به لویی که حالا با صدای مرد توجهش به لوسی داده بود نگاه کرد و نفس عصبی ای کشید و سریع وارد اتاقی که لویی بهش داده بود شد. تمام مدتی که لوسی فکر میکرد لویی شاید یک درصد نگرانش شده و یا داره بهش فکر میکنه اون داشته برنامه میریخته تا با دوستاش بسکتبال ببینن! لوسی چه قدر میتونه احمق باشه!
همینطور که رو تختش نشسته بود و ملافه رو تخت تو دستش مشت کرده بود لویی وارد اتاق شد و با عصبانیت پرسید: " کجا بودی؟ "
لوسی که مثل لویی عصبی بود اخم کرد و گفت:
" مگه برات مهمه؟ "" تو وارد زندگی من شدی و داری نابودش میکنی حق نداری همینطوری بری و خبر ندی! "
" همونطور که تو به راحتی تونستی بابام ترک کنی و بری و دیگه پشت سرت نگاه نکنی منم همون حق دارم! پس درمورد اینکه چه حقی دارم یا ندارم حرفی نزن! "
لویی که حالا به خاطر گستاخی لوسی عصبانی تر شده بود داد زد و گفت: " کی گفته من پشت سرم نگاه نکردم؟ کی گفته من حواسم به هری نبود؟ تو هیچی نمیدونی! "
" چه طنز قشنگی! حواست به بابام بود اما نفهمیدی که اون بچه دار شده! حداقل یه چیزی بگو بشه باورش کرد! "
" تو لعنتی وارد زندگی من شدی و رابطه تازه شکل گرفته شده من و النا بهم ریختی، خاطراتی که پونزده ساله سعی کردم فراموششون کنم به یادم اوردی و زندگی من نابود کردی و حالا طلبکارانه اینجا ایستادی و داری درمورد چیزی که نمیدونی اظهار نظر میکنی و من محکوم میکنی! "
لویی با صدای آرومتری گفت و روبه روی لوسی ایستاد." خب توضیح بده! بگو چطوری حواست به بابام بوده و متوجه من نشدی؟ چطوری حواست بهش بوده؟ بگو! "
" تا دو ماه بعد کات کردنمون حواسم بهش بود اون هیچ تغییری نکرده بود هرچی که میگی دروغه! تو نقشه داری"
" آره من یه نقشه لعنتی داشتم که حالا میبینم دارم با شکست مواجه میشم پس نگران نباش من میرم و درمورد این روزا هیچوقت چیزی به بابام نمیگم توهم مثل قبل به زندگی خوبی که با النا داری ادامه بده! "
لوسی با طعنه گفت و رو تخت دراز کشید و به لویی فهموند که باید از اتاق بیرون بره!" تا وقتی چیزی مشخص نشده تو حق نداری پاتو از خونه بیرون بزاری! "
لویی با عصبانیت گفت." منتظر باش به دستورات مسخرت عمل کنم! "
لوسی با حرص گفت و پتو رو سرش کشید!لویی با خنده در بست. اون مطمئن بود که لوسی فردا خلاف حرفش عمل میکنه و از خونه بیرون میره، چیزی که لویی دقیقا بهش نیاز داشت!
بقیه شب درحالی که دوستای لویی بسکتبال میدیدن لویی تو فکر هری بود، کسی که هنوز هم دوسش داره اما اون هری پونزده سال پیش دوست داره. همونطور که لویی تو این پونزده سال تغییر کرده مطمئنا هری هم تغییر کرده و لویی نمیدونه که هری جدید چطور آدمی هست و این دلیلیه که لویی نمیتونه به جرعت بگه هری دوست داره، دلیلی که تا به امروز واقعا قانعش کرده!
" هی مرد ما داریم میریم "
جیمز به لویی گفت." مرسی که اومدی به همه چی گند زدی! کدوم خری به تو گفت همه جمع کنی و بیاری اینجا؟! "
لویی با حرص گفت و منتظر جواب موند." بزار فکر کنم! آهان! همون خری که وقتی تلویزیون 105 اینچیش خریده بود از خوشحالی زیاد داد زد و گفت 'هی بچه ها از این به بعد مسابقات بسکتبال باید اینجا ببینیم!' فکر میکنی اون خره کی بود لویی؟! آره تو بودی! تو همون خره ای! "
جیمز با خنده گفت و نزدیک لویی رفت، لویی چشماش چرخوند و گفت:
" فقط گمشو بیرون و به فکر فردا باش. فردا روز حساسیه پس مراقب باش به فردا گند نزنی! "" حواسم هست لویی. فردا برای ماست! "
YOU ARE READING
Are You My Father (COMPLETED)
Fanfictionبعد از سالها لویی و هری دوباره بهم وصل شدن اما اینبار توسط یک دختر! آیا لویی پدر اون دختره؟! لویی چطوری قرار بفهمه؟ Larry Stylinson Fanfiction By: 96_nargesmd cover: Tiresise