هفده_ متاسفم

2.3K 396 164
                                    

نگاهشو از هری به لوسی که با قیافش داره به لویی میگه 'بهت که گفتم' میده و شونه هاشو برای دخترش بالا میندازه.

واقعا با خودش چه فکری کرده بود؟ فکر کرده بود بعد شونزده سال دوری از هری حالا با گذشت ده روز میتونه اونو بشناسه میتونه نظرشو تغییر بده؟!

هری خیلی تغییر کرده بود. اون عاقل، قاطع و قوی شده بود و از همه مهمتر جذاب تر از قبل شده بود!
لویی به خوبی میتونست صفات یک پدر نمونه درون هری ببینه صفاتی که قطعا یکی از اونها هم درون خودش نبود!

مثلا همین امشب لویی یک میز تو رستوران رزرو کرده بود تا با هری و لوسی شام بخوره درحالی که لوسی بهش گفته بود هری مخالفت میکنه و دقیقا هم همین شد، هری وقتی پیشنهاد لویی برای صرف شام شنید لبخند زد و بهش گفت: "اینکه داری برای دخترت وقت میزاری خیلی خوبه اما من قبلا گفتم لوسی نمیتونه غذای بیرون بخوره معدش حساسه "

و لویی در جوابش گفته بود: "این فقط وقت گذاشتن برای لوسی نیست این یک شام خانوادگیه! میدونم ما الان باهم نیستیم اما لوسی حق داره برای یکبارهم که شده با خانوادش شام بخوره "

اما خب هری قبول نکرده بود چون موضوع خودش نبود، بلکه آخرشب بود وقتی که لوسی از درد معده نمیتونست بخوابه و مطمئنا اگر لویی اون وضعیت میدید هیچوقت چنین پیشنهادی نمیداد.

به جاش هری پیشنهاد داده بود که خودش شام درست میکنه و تو خونه میخورن هرچند لوسی غر زده بود و لویی هم استقبال چندانی نکرده بود اما متاسفانه هری پیروز شده بود چون همونطور که لویی گفت اون قاطع بود.
دلیل نگاه لوسی هم همین بود، به لویی گفته بود که نمیتونه هری راضی کنه!

" خب چی درست کنم؟ "
هری با لبخند پرسید و توجهی به نگاه عصبانی لوسی و متعجب لویی نکرد!

" فقط تمومش کن! "
لوسی با ناراحتی گفت و از آشپزخونه بیرون رفت.

هری چشماشو بست و نفس عمیقی کشید، اون فقط نگران لوسیه، ای کاش دخترش اینو میفهمید.

" شب از معده درد نمیتونه بخوابه "
هری همینطور که دستش رو صورتش بود به لویی توضیح داد و به طرف شیر آب رفت.

" متاسفم. نمیدونستم اینطوری میشه "
لویی گفت و نمیدونست باید چه کار کنه همینطور بی حرکت وسط آشپزخونه ایستاده بود.

" مشکلی نیست شام درست کردم میرم باهاش حرف میزنم "
هری امیدوارانه گفت.

لویی با دودلی گفت: " اوم میخوای من برم
پیشش؟ "

" نه باید تنها باشه فکر کنه و بعد میرم پیشش اینطوری بهتره "

لویی ترجیح داد فکری که تو ذهنش هست برای خودش نگه داره! به جاش رو صندلی نشست و به هری نگاه کرد، کسی که بی توجه به لویی مشغول آشپزی بود و آروم زیرلب آهنگی زمزمه میکرد.

Are You My Father  (COMPLETED)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt