لیام سرکار بود و زین روی کاناپه با یه روزنامه نشسته بود و دنبال کار میگشت فنجون قهوه اش که به تازگی خالی شده بود رو روی میز گذاشت و دوباره روی آگهی های کار تمرکز کرد ولی به چند ثانیه نرسید که اون حس لعنتی برای چندمین بار بهش حمله کرد و باعث شد اون بدوئه طرف دستشویی بشینه جلوی توالت و قهوه اشو بالا بیاره چون اون چیز دیگه ای نخورده پنج دقیقه فقط عق میزد و زرداب بالا میاورد احساس بی جونی میکرد و فکر کرد الانه که بیهوش کف دستشویی بیوفته همون لحظه دوتا دست دورش حلقه شد و اونو به خودش تکیه داد و به فکراش پایان داد سر زین روی شونه لیام قرار گرفت و لیام شروع کرد به ماساژ دادن شکمش و بوسه های خیس رو گردنش میذاشت تا حالش جا بیاد بعداز پونزده دقیقه زین به کمک لیام بلند شد اما سرش گیج رفت و افتاد تو بغل لیام اتفاقی که قبلا هم پیش اومده
ل-لعنتی این مسمومیت نیست پنج روزه تو همش بالا میاری و سرت گیج میره و سردرد لعنتیت ولت نمیکنه چرا نمیذاری ببرمت دکتر ؟
ز-من...حالم خوبه...چیزی...نیست
ل-ایندفعه دیگه به حرفت گوش نمیدملیام با عصبانیت و نگرانی زمزمه کرد دستاشو زیر گردن و زانوهای زین برد و بلندش کرد و به سمت در رفت
ز-لیاممممم... بذارم زمیننن.... توروخدا منو بذار زمین لیامممممم....زین جیغ میزد گریه میکرد و مشتای ضعیفشو به سینه ی لیام میکوبید پسر بزرگتر از این تغیر یه دفعه ای زین شوکه شده بود اما واینساد چون به شدت نگران بود
اون به ماشین رسید و زین هنوز گریه میکرد ولی دیگه جیغ نمیزد چون گلوش درد گرفته بود لیام پشت فرمون نشست و راه افتاد از شانس بد تو ترافیک موندن
لیام نگاهی به زین انداخت و فکر کرد آروم شده اما صدای جیغ بعدی زین انقدر بلند بود که گوش لیام سوت کشید اون ترسید طرف زین چرخید کسی که دستاشو تو موهاش کرده و داشت میکشدشون و همزمان از درد جیغ میکشه اشکای لیام راهشونو رو صورتش باز کرده بودن مسیر باز شد و لیام با آخرین سرعت راه افتاد
زین انقدر جیغ زد تا موقعی که بر اثر فشار مویرگ های بینیش پاره شد و خون راه افتاد و صورتشو قرمز کرد و زین هنوز درد میکشید
لیام ماشینو جلوی بیمارستان نگه داشت همونطور که اشک میریخت دویید اونطرف و زینو تو بغل گرفت و دویید تو بیمارستان و کمک خواست دوتا پرستار با تخت به سرعت به سمتش اومدن زینو رو تخت خوابوندن و وارد یه بخش شدن که ورود ممنوع بود بعداز اینکه لیام با هق هق برای دکتر توضیح داد چی شده اونم به همون قسمت رفت و لیام نگرانو پشت در تنها گذاشت
.
.
.
د.ا.ن لیام
لعنتی من سه ساعته پشت این در دارم دق میکنم چرا هیچ خری بیرون نمیاد
د-همراه بیمار شمایین؟
اوه اومد (کی؟ خره؟😁)
سراسیمه بلند شدم اشکامو پاک کردم و روبروی دکتر وایسادم
ل-دکتر چی شد ؟حالش خوبه؟
د-آروم باش پسرم به دوستتون...
ل-همسرمه
لیام حرف دکتر رو تصحیح کرد دکتر اول تعجب کرد ولی لبخند زد و ادامه داد
آ-بهش آرام بخش زدیم الان خوابه گفتم سی تی اسکن و ام آر آی از سرش گرفتن جوابش چند روز دیگه میاد الان ببرش خونه ولی اگه دوباره حالش بد شد بیارش
ل-باشه...ممنون...دکتر...
د-آلن هستم پسرم جراح مغز و اعصاب بیمارستان میبینمت فعلا
دکتر گفت و با عجله ازم فاصله گرفت تا به بیمارای دیگش برسه
چندتا نفس عمیق کشیدم و با هماهنگی یه پرستار وارد اون بخش خصوصی شدم پرستار در یه اتاقو باز کرد و من تونستم زندگیمو رو تخت ببینم پلکاش رو هم افتادن و رنگش پریده سمتش رفتم و سرشو بوسیدم پرستار جلو اومد و نگاهی به سرم که الان خالی شده بود انداخت و سوزن سرمو از دست زین درآورد و جاش یه چسب با پنبه زد دستامو زیر گردن وزانوهاش بردم و بلندش کردم اون سبکتر از قبل شده قشنگ میتونم حسش کنم
زینو تو ماشین گذاشتم برگشتم تو بیمارستان تسویه کردم و سوار ماشین شدم نگاهی به پسر کناریم انداختم که برعکس اومدنه خیلی آروم و ساکت خوابیده بود دستشو تو دستم گرفتم بوسیدم و به سمت خونه راه افتادم...
.
.
.
پپپپپووووووووفففففف😧😧😧
زینی😭😭😭😭لیوم😢😢😢😢
کامنتا و ووتا بالا برهههه لطفاااااا مرسی😙😙😙
YOU ARE READING
Because of you (ziam)
Fanfictionلیام _تحمل کن زین من...به خاطر من تحمل کن... زین _ تا همینجا هم فقط به خاطر تو تونستم پینو...