یکسال بعد
-خب آقایون میتونید به من بگید چه جور بچه ای با چه سنی و چه جنسیتی میخواید ؟
ز-راستش ما میخوایم قدیمی ترین بچه اینجا رو ببینیم
-قدیمی ترین بچه های اینجا دوتا برادرن خانواده هایی بودن که خواستن یکیشونو ببرن ولی وقتی دیدن اونا برادرن پشیمون میشدن و میگفتن یه بچه میخوان نه دوتا و دلشون هم نمیاد که اونا رو از هم جدا کنن
ل-میتونیم پروندشونو ببینیم ؟
-البتهزن مسن بعد از چند دقیقه گشتن کشوی میزش دو پرونده سبز رنگ از کشو بیرون آورد و مقابل زوج جوون روی میز بازش کرد
-این ویلیامه ۷ سالشه موقعی که آوردنشون اینجا ۵ سالش بود و تقریبا دو ساله که اینجاس اینم ادوارده الان ۴ سالشه خیلی خجالتی و مهربونه جفتشون از نظر جسمی کاملا سالمن فقط ویلیام یکم زود عصبی میشه که فکر میکنم به خاطر محیط اینجاس
ل-چرا ؟ مگه اینجا چه جوریه ؟
-بچه های سن بالاتر گاهی اوقات اونو و ادوارد برادرشو اذیت میکنن به خاطر اینکه اونا خیلی وقته اینجان و کسی به فرزندخوندگی نمیگیرتشون متوجهین ؟
ز-اوه...البته...اممم میشه ما یکم مشورت کنیم
-البته البته من تنهاتون میذارم
ل-ممنون
مدیر پرورشگاه از اتاق خارج شد و دو پسر رو تنها گذاشت زین چشم از پرونده ی جلوی روش برداشت و به سمت لیام چرخیدز-لی میدونم قرار گذشته بودیم هر بچه ای قدیمی تر بود قبول کنیم ولی اینا دوتان من خیلی خوشحال میشم اگه دوتا پسر داشته باشم ولی فکر میکنی از پس خرجشون بر میایم ؟
ل-میدونم نگرانی منم هستم ولی خب ببین ما اندازه شهریه مدرسه و خرید وسایل و اینجور چیزا برای یه بچه پول کنار گذاشتیم یکمم بیشتر هم گذاشتیم که پس انداز کوچیکی بشه برای یه روزی که نیاز داریم فکر میکنیم اونروز همین روزه ها؟
ز-آره آره میشه تازه میتونیم یکم بیشتر کار کنیم به خوشحال کردن دل این دوتا بچه می ارزه موافقی ؟
ل- البته که موافقم عزیزمزین پیشونی هاشونو بهم چسبوند و چشماشو بست تا چند تا نفس عمیق بکشه لیام با لبخند نگاهش کرد و بعدش لباشو به پلکای بسته ی زین رسوند و بوسیدشون تا از استرسش کم کنه
ل-ما میتونیم عزیزم...وقتی کنار همیم از پس همه چی برمیایم خیالت راحت...
.
.
.
-ویلیام،ادوارد یه لحظه بیاین اینجا
خانم گریسون،مدیر پرورشگاه ، بعداز گرفتن جواب مثبت از زین و لیام بچه هارو صدا کرد
خ-بچه ها یه خانواده اومدن تا شما رو ببینن
و-من نمیام چه فایده داره وقتی بعداز دیدن اینکه مادوتاییم ردمون میکنن
ویلیام با لحن عصبی ای زمزمه کردخ-آروم باش عزیزم من بهشون گفتم که شما دو نفرید و اونا هم قبول کردن ولی گفتن فقط در صورتی شما رو میبرن که خودتون هم راضی باشید
و-ما راضی باشیم ؟
ویلیام با تعجب پرسید و وقتی لبخند خانم گریسون دید جوابشو گرفت شونه ای از تعجب و شگفتی بالا انداخت و همونطور که دست ادوارد رو گرفته بود دنبال خانم گریسون به سمت دفتر مدیریت رفت
حس میکرد از همین الان هم از این زوج خوشش میاد
.
.
.
در اتاق باز شد ویلیام با دیدن دو مرد جوان که بهشون با لبخند نگاه میکردن اخمی از روی گیجی کرد
زین قدمی به سمت جلو برداشت و روی زانوهاش مقابل دو پسر کوچیکتر نشست
ز-سلام اسم من زینه
زین با لبخند گفت و دستشو مقابل ویلیام گرفت پسر با یکم تردید دستشو تو دست زین گذاشت و با صدای آرومی جواب داد
و-سلام آقا منم ویلیام هستم و اینم بردارم ادوارده
ادوارد رو با هول کوچیکی به سمت زین هدایت کرد تا بهش بفهمونه باید به زین سلام کنه
ا-سلام آقا
ادوارد با صدای نازکی گفت و به برادرش نگاه کوچیکی کرد تا مطمئن بشه حرفشو درست زده و وقتی ویلیام بهش چشمک زد لبخند کوچیک و خجالتی ای زد
لیام از دیدن این صحنه دلش قنج رفت جلو اومد مثل زین خودشو به بچه ها معرفی کرد
خانم گریسون اون چهار نفرو تنها گذاشت تا بتونن با هم حرف بزنن
.
.
.
اونا برای یک ساعت تو یه اون اتاق حرف زدن لیام از شرایط زندگیشون و این که پسرا قراره با دوتا پدر زندگی کنن گفت و ویلیام هم از شرایط خودش و برادرش حرفایی زد در حالیکه زین با ادوارد بازی میکرد و حسابی باهم دوست شده بودن
بعد از تموم شدن حرفا ویلیام چند دقیقه وقت خواست تا با ادوارد حرف بزنه پس ادوارد و صدا کرد اونا به گوشه ای از اتاق رفتن تا باهم حرف بزننزین از اینکه میدید ویلیام چطور به ادوارد کمک کرد تا روی صندلی ای که قدش براش بلند بود بشینه و خودش هم کنارش نشست و برادر کوچیکشو مثل یه پدر تو بغل گرفت تا باهاش حرف بزنه ذوق کرده بود حتی نمیتونست چشم ازشون برداره
یه ربع بعد مشورت پسرا تموم شد و زین و لیام منتظر جواب بودن
.
.
.
ل-به خانواده پین خوش اومدین پسرا....*****************
بچه گرفتن 🎉🎊🎉🎊🎉
خانواده پین 😢😢😍😍😍
اینم چندتا عکس از ویلیام و ادوارد 💟
کامنت و ووت فراموش نشه لطفا 🙏
قسمت بعد آخریه 🙄🙄
عاشقتوننمممم😘😘😘😘
YOU ARE READING
Because of you (ziam)
Fanfictionلیام _تحمل کن زین من...به خاطر من تحمل کن... زین _ تا همینجا هم فقط به خاطر تو تونستم پینو...