لیام چشماشو باز کرد ساعت کنار تخت رو خاموش کرد دهنش برای خمیازه باز شد و بدنشو کشید آروم سر زینو از روی شونش بلند کرد خواست سرشو بذاره روی بالش که زین بیدار شد و سرشو عقب کشید زینم خمیازه کشید و چشماشو با مشتش مالید
ز-صبح بخیر
ل-صبح بخیر بیبی
لیام جواب داد و کوتاه گونه زینو بوسید و زینم متقابلا گونشو بوسید لیام بلند شد و از توی کمد یه دست لباس در آورد
ز-صبحونه یادت نره
زین با صدای خواب آلود گفت و با چشمای نیمه باز به لیام نگاه کرد که داشت میرفت تو حمام
ل-نمیرسم دیرم شده تو شرکت یه چیزی میخورم
لیام گفت و پشت سرش در حمامو بستزین از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت از یخچال کره و مربا درآورد و روی تست مالید و ساندویچ رو توی پیشدستی گذاشت یه لیوان قهوه آماده کرد و اونو تو یه لیوان فلزی ریخت و درشو بست تا داغ بمونه و همه اینا تو کمتر از ده دقیقه انجام شد صدای قدمای لیامو شنید که به سرعت داره به طرف در میره ساندویچ و قهوه رو برداشت و به سالن رفت جایی که لیام به سرعت داشت کتشو تنش میکرد
ز-بیا عزیزم...نرسیدم چیز بهتری درست کنم براتزین گفت و ساندویچ و قهوه رو دست لیام داد بعداز اینکه اون کفشاشو پاش کرد لیام صبحونه رو گرفت و از بوی لذت بخش مربا لبشو لیس زد
ل-اووومممم این عالیه مرسی لاو فعلا بای
لیام لبای زینو بوسید و زود رفت
ز-شکمو...
زین زمزمه کرد و ریز خندید درو بست و قفل کرد و به سمت اتاق برگشت و دوباره روی تخت رفتخب راستش اون دیگه سرکار نمیره چون خیلی چیزا رو فراموش میکنه و حواس پرته و فقط کار بقیه رو خراب میکنه پس استعفا داد
پتو رو روی خودش کشید و سعی کرد بخوابه ولی نمیدونست چرا نسبت به امروز حس خیلی بدی داره سرشو تکون داد تا این فکرا از ذهنش بره بعداز چند دقیقه دوباره به خواب عمیقی رفت...
.
.
.
لویی وارد پارکینگ شد و در کمال تعجب لیامو دید
لو-لیام تو یه ساعت پیش از شرکت رفتی هنوز اینجایی؟ مشکلی هست؟
ل-راستش آره...ماشینم روشن نمیشه به تعمیرکار زنگ زدم ولی میگه جای دیگه ایه و یه ساعت دیگه میرسه و من بدبخت نیم ساعت دیگه با دکتر زین قرار دارم
لو-خب بیا من میرسونمت بعدا بیا ماشینتو ببر
ل-نه مزاحمت نمیش...
لو-بیخیال بابا بیا بریم
با اصرارای لویی لیام همراهش رفت سوار ماشین لو شد و باهم از پارکینگ بیرون رفتنداین برای لیام عجیب بود که لویی امروز انقدر ساکته ولی به خودش اجازه نداد که دخالت کنه
لیام آدرس داد و بعداز بیست دقیقه اونا جلوی بیمارستان بودن لیام از لویی تشکر و خدافظی کرد و از ماشین پیاده شد لویی دست تکون داد و رفت و لیام هم وارد بیمارستان شد
.
.
.
آ-چییییی؟؟؟؟چرا به من نگفتید؟
ل-آخه دکتر بچه رو دیده بود و گفته بود اگر بخوایم نگهش داریم باید درمانو قطع کنیم زینم میترسید دوباره بره سونوگرافی میگفت شنیده برا بچه ضرر داره ما نمیدونستیم باید چیکار کنیم
آ-خیلی خب باهم حلش میکنیم نگران نباش اول باید یه سونوگرافی و یه آزمایش از زین بگیریم تا ببینیم واقعا بچه ای وجود داره یانه بعد یه فکری برا درمانش میکنیم الان کجاست ؟
ل-خونه
آ-خیلی خب برو بیارش اینجا برو پسرلیام بعداز صحبت با دکتر آلن سریع یه تاکسی گرفت و به طرف خونه رفت
واقعا نمیدونست باید به زین چی بگه
وقتی اون خونه آشنا رو دید پول تاکسی رو حساب کرد در خونه رو باز کرد و وارد شدوقتی وارد خونه شد آرزو کرد که ای کاش صبح خونه رو ترک نمیکرد چون اون وحشتناک ترین چیزی رو دید که تو تمام عمرش میتونست ببینه...نه...
.
.
.
هاییییییی😔😔😔
رسیدیم به طوفان 😣😣
هنوز هنگم برای مرگ جوانا 💔اون خیلی جوون بود و زود بود براش😢فقط میتونم بگم امیدوارم حالا حالش خوب باشه و امیدوارم حال لویی و خواهراش هم خوب بشه 🙏🙏🙏🙏
لویی😭😭😭😭
واتپد جون کند تا آپ کرد نزدیک ده دفعه متنو جابه جا کردم 😠
YOU ARE READING
Because of you (ziam)
Fanfictionلیام _تحمل کن زین من...به خاطر من تحمل کن... زین _ تا همینجا هم فقط به خاطر تو تونستم پینو...