.23.

802 80 40
                                    

سرشو از روی فرمون برداشت و به در بیمارستان نگاه کرد
تقریبا نیم ساعت بود که رسیده بود اما ترجیح میداد یکم با خودش خلوت کنه
چندتا نفس عمیق کشید اشکاشو پاک کرد ساکشو برداشت و پیاده شد
با هر قدمش مردمی رو میدید که مثل خودش حال خوبی ندارن و دنبال کارای مریضاشونن
حوصله صبر برا آسانسور رو نداشت از پله ها بالا رفت و به سمت اتاق زین رفت
در کمال تعجب لویی و هری رو دید که بیرون از اتاق دارن باهم حرف میزنن

ل-چیزی شده ؟
لیام وقتی به اون زوج رسید پرسید و باعث شد اونا به سمتش برگردن
لو-هی تو کی اومدی ؟ و اینکه نه چیزی نبود فقط یه حمله کوچولو جای نگرانی نیس
ل-حمله؟ چرا؟
لیام با نگرانی پرسید لویی دستشو رو شونه لیام گذاشت و یکم فشار داد و لبخند مطمئنی زد

لو-آروم باش لیام ... اون خوبه الان باشه؟ برو پیشش احتمالا چند دقیقه دیگه بیدار میشه...شایدم شده...برو رفیق... ما یه سر میریم خونه ولی شب برمیگردیم توام اگه چیزی خواستی زنگ بزن

ل-نه شب نیاید دیگه... اذیت میشید... فردا صبح بیاید و اینکه مرسی که هستین واقعا ممنون

لیام با لبخند کوچیکی گفت و هردوی اونا رو تو بغل گرفت و بعداز رفتنشون به اتاق زین رفت

وارد اتاق شد و دید زین رو تخت نشسته با صدای در سر زین بالا اومد با دیدن لیام اول لبخند زد ولی بعد لبخندش محو شد متعجب و نگران دستای لیام که حالا کنارش رسیده بود رو گرفت
ز-گریه کردی؟
ل-نه عزیزم گریه چرا؟
ز-به من دروغ نگو دکتر چیزی گفته ؟
ل-نه لاو آروم باش
ز-پس چرا گریه کردی ؟
ل-رفتم پیش پدرم چرا بهم نگفتی ؟
لیام با ناراحتی نالید و زین جا خورد
ز-چیو نگفتم ؟
ل-اینکه بابام این بلارو سرت آورده
ز-اوه تو از کجا فهمیدی ؟
ل-شاید از اونجا که دسته کلیدشو جا گذاشته بود
ز-اوه

این تنها چیزی بود که زین گفت و سرشو پایین انداخت لیام کنار پاش روی تخت نشست وبا دستش سر زینو بالا آورد
ل-چرا بهم نگفتی ؟
ز-دلم نمیومد آخه
لیام لبخند بزرگی زد به خاطر قلب مهربون عشقش خودشو جلو کشید و سر زینو بوسید

ل-کی دلش میاد تو رو اذیت کنه آخه فرشته ؟
ز-چی ؟ فر...فرشته؟
زین با تعجب پرسید
ل-آره خوشگله...تو فرشته ای...فرشته ی من
لیام با لبخند گفت و لباشو رو لبای زین گذاشت و یه بوسه کوتاه ازش گرفت
لبهای زین خندون شد و گونه هاش سرخ...
ز-بازم بگو...
ل-چی؟
ز-بازم بگو...دوسش دارم
زین با خجالت گفت و باعث شد لیام بخنده روش خم بشه و تند تند لباشو ببوسه و بین هرکدومشون بهش بگه فرشته...
.
.
.
ل-این کیه ؟
لیام وقتی که داشتن آلبوم عکسای بچگی و نوجوونی زینو میدیدن پرسید
ز-این اریکه از دوستای صمیمی دوران دبیرستانم

زین ورق زد و لیام عکس دیگه ای رو دید که اریک و زین کنار پسر دیگه ای وایساده بودن و زین دوتاشونو بغل کرده بود
و خب دروغ چرا یه لحظه حسودیش شد

ل-این کیه تو همه عکسا هست ؟
لیام دوباره پرسید و به پسر تو عکس اشاره کرد

ز-اون نایله بهترین دوستم تو تمام زندگیم...
ما باهم همسایه بودیم باهم مدرسه رو شروع کردیم تا دبیرستان که با اریک آشنا شدیم خیلی دوران خوبی بود...
نایل با اینکه اصلا اهل کلاب و بار این چیزا نبود ولی همیشه تفریحای خاص خودشو داشت که همیشه عالی بودن...
اما پنج سال پیش به خاطر کار پدرش مجبور شد برگرده کشورش ایرلند تا یه مدت باهم در تماس بودیم تا اینکه خطشو عوض کرد و من گمش کردم دلم خیلی براش تنگ شده...

زین با ناراحتی تعریف کرد فکری به ذهن لیام زد  پس تا آخر شب همه چیز رو راجب مشخصات نایل و اریک رو به بهونه های مختلف پرسید بعداز اینکه زین شامشو خورد و خوابید لیام با تلفنش از اتاق خارج شد
دفتر تلفنشو بالا پایین کرد تا شماره مورد نظر رو پیدا کنه و تماس گرفت
م-بله؟
ل-هی مت یه زحمت برات دارم
.
.
.
عکس❤❤
لری😍
زیام😍
فرشته 😇
من😭😭😭😭😭😭
شما چطور ؟

Because of you (ziam)Where stories live. Discover now