- میتونم کمکتون کنم آقایون؟
مسئول پذیرش وقتی زینو لیام رو دید پرسید
البته که قبلش نگاهش به دست لیام که دور پهلوی زین پیچیده شده بود برخورد کردزین تکیه شو از لیام گرفت و یکم خودشو جلو کشید تا بتونه راحت تر با اون خانم حرف بزنه
ز-راستش من دنبال یکی از بچه هاتون میگردم چند هفته پیش اینجا دیدمش اسمش جورجیاس و شش سالشه فکر کنم تازگیم به اینجا اومده-اوه جورجیا...خب باید بگم اگه اومدید سرپرستیشو به عهده بگیرید یکم دیر اومدید آقایون چون چند روز پیش یه خانواده اومدن بردنش
ز-واقعا؟ این عالیه...
زین با خوشحالی و هیجان رو به لیام گفت و لیام با لبخند همیشه مهربونش سر تکون داد و تایید کرد
ز-شما آدرسی چیزی ازش دارین؟
-البته که دارم ولی متاسفانه من نمیتونم اونا رو در اختیارتون بذارم
ل-من این مشکلو حل میکنم تو بشین
زین به سمت صندلیها رفت و لیامو با اون زن تنها گذاشت
.
.
.
ز-تو بهش رشوه دادی
ل-نه عزیزم من فقط ازش قدردانی کردم
لیام بدون اینکه چشمشو از خیابون بگیره با خنده جواب داد
ز-حتما.... و اون با همون چندتا اسکناس راضی شد؟
ل-به علاوه اینکه من قول دادم دردسری برای اونا درست نکنیم
.
.
.
-بفرمایید
مردی که درو باز کرد با جدیت گفت
ل-منزل آقای پارکر ؟
-بله خودم هستم شما؟
ز-من زینم یه جورایی از دوستای دخترتون
-دختر من ؟
ز-بله دختر شما جورجیاآقای پارکر تو فکر فاصله سنی زین و دختر شش سالش بود که صداشو شنید
ج-بابایی کی بود؟
جورجیا جلو اومد با دیدن زین سریع اونو شناخت و با ذوق جیغ زد
ج-عمو زییییییی
و خودشو تو بغل زین پرت کرد
زین خندید و محکم اون دختر کوچولو رو تو بغلش نگه داشت موهاشو نوازش کردز-چطوری کوچولو ؟
زین بعداز اینکه از هم جدا شدن جلوی پای جورجیا زانو زد و پرسید و دخترک با همون ذوق جواب داد ذوقی که جای بغض دیدار قبلیشونو پر کرده بود
ج- عالیممممم عمو....عمو زی ؟
ز-جانم ؟
ج- تو فرشته ای ؟
حرفش باعث شد چشمای زین و لیام و همینطور پدرش گرد بشه
ز-چرا اینو میگی عزیزم ؟
ج-آخه تو اون روز گفتی من زودِ زود یه مامان بابای خوب پیدا میکنم حالا ببین
اون با لحن بانمک و مهربونش گفت با دست به پدرش اشاره کرد و باعث شد لبخند بزرگی رو لبهای پدرش بشینهز-خوشحالم که این اتفاق افتاد اما نه من فرشته نیستیم حالا خوشحالی؟
ج-خیلییییی... راستی عمو زی باید اتاقمو ببینی
جورجیا با هیجان گفت و آستین سوییشرت مشکی زینو کشید
ز-آخه الان که نمی....
-چرا که نه بفرمایید میتونیم یه چایی باهم بخوریمآقای پارکر تعارف کرد و جورجیا بدون توجه به مخالفتهای اون دوتا همینجور که برمیگشت تو خونه جیغ زد
ج-من میرم به مامانی بگم مهمون داریم
زین از روی زانوهاش بلند شد و دولا شد سر زانوهاش رو که یکم خاکی شده بود تکوندوقتی ایستاد سرش یکم گیج رفت و این دست لیام بود که مثل همیشه دور کمرش پیچیده شد و نگهش داشت
زین با لبخند کوچیکی تشکر کرد و چشمکی در جواب گرفت و با تعارف بعدی آقای پارکر که تمام اینهارو دیده بود وارد خونه ی اونا شدن
.
.
.
سلومممممم
سال نوتون مبارک
سالی خالی از غم و سختی
سالی پر از خوشی
و پر از باهم بودن
داشته باشین
💙💙
میدونم دیر شده بود شرمنده دیگه بساط خونه تکونی و کنکور و هزارتا چرت و پرت دیگه 😕
داستان چه طور بود ؟ دوست داشتین؟
عکس😍
YOU ARE READING
Because of you (ziam)
Fanfictionلیام _تحمل کن زین من...به خاطر من تحمل کن... زین _ تا همینجا هم فقط به خاطر تو تونستم پینو...