.12.

979 96 41
                                    

-معذرت میخوام لیام حالا بگو چیکار داشتی؟

آقای تاملینسون وقتی تلفنو گذاشت گفت و نگاه منتظرشو به لیام که جلوش نشسته بود داد

ل-امم خب راستش همسرم دنبال کار میگرده خواستم ببینم کسی رو میشناسید که کمکمون کنه یا جایی مشغولش کنه ؟

-اوه باید ببینم...صبرکن ببینم خانمت مگه مریض نبود ؟
ل-در واقع شوهرم
-تو گیی؟
تاملینسون با تعجب پرسید و لیام در جواب سر تکون داد وقتی سکوت رئیسش رو دید با صدای آرومی پرسید
ل-شما که باهاش مشکلی ندارین دارین؟

-چی؟نه....بیخیال پسر من خودم گیم و یه دوست پسر بای دارم چرا باید مشکل داشته باشم فقط بنظرم عجیب بود که بعداز اینهمه سال کار کردن برا من چه جوری نفهمیدم حالا بیخیال حال همسرت چطوره؟
ل-راستش زین...شوهرمو میگم...تومور مغزی داره و خب در حال شیمی درمانیه خیلی وقته ناامید شده ولی از چند روز پیش حالش بهتر شده داره دنبال کار میگرده میخواد زندگی رو به روال قبل برگردونه منم میخوام کمکش کنم

-این عالیه که حالش بهتره حالا بگو ببینم دنبال چه کاری میگرده ؟
ل-راستش زبان خونده و به جز انگلیسی به زبان اسپانیایی، آلمانی ،فرانسوی و عربی مسلطه و یه چیزایی هم از ایرلندی میفهمه

-واقعا ؟ این معرکس...واقعا لیام؟ ما بزرگترین نشریه این کشوریم و تو داری بیرون از این شرکت دنبال کار برا همسرت میگردی ؟
ل-آخه رئیس سابقه کار برا شما خیلی مهمه و زین سابقه کار نداره...
-وقتی تو معرفیش میکنی خیالم راحته ولی برای اطمینان بیشتر بگو دو روز دیگه بیاد برای مصاحبه و اگه قبول شد دوهفته آزمایشی کار میکنه اگه ازش راضی بودم استخدامش میکنم خوبه ؟

ل-این عالیه خیلی ممنون رئیس
لیام با ناباوری و ذوق گفت و بلند شد با آقای تاملینسون دست داد بعداز چندتا مکالمه ی کوتاه دیگه لیام به سمت در رفت ولی قبل از اینکه از اتاق خارج بشه برگشت طرف رئیسش
ل-واقعا ممنونم آقای تاملینسون
لیام با لبخند گفت خواست بیرون بره که رئیس صداش کرد
-لیام...از این به بعد لویی صدام کن...
.
.
.
زین تو فروشگاه قدم میزد و چندتا چیز لازم رو میخرید که صدای گوشیش بلند شد نگاهی به صفحه انداخت وقتی کنار اون شماره یه پاکت دید آه کشید و بازش کرد
-بهت گفتم از زندگی لیام برو بیرون حالا که میخوای بازی کنی باید بهت بگم که من برنده این بازیم  تقاص بازنده بودنتو پس میدی
پین
.
.
.
ل-لاو کجایی ؟ بیا برات یه خبر خوب دارم
لیام با صدای بلند پرسید وقتی در خونه رو بست
ز-سلام عزیزم
زین از اتاق بیرون اومد و گفت در حالی که داشت تی شرت میپوشید جلو اومد لبای لیامو کوتاه بوسید
ل-جایی بودی؟
ز-آره رفته بودم هم یکم خرید کردم هم به یکی دوتا از این شرکتا که آگهی داده بودن سر بزنم...حالا برو لباساتو عوض کن بیا منم قهوه درست میکنم تا ببینینم این خبر خوبت چیه
ل-چشم قربان هرچی شما امر بفرمایید
لیام بعداز اینکه لباساشو عوض کرد وارد سالن شد با خستگی خودشو روی کاناپه انداخت چند دقیقه بعد زین به دوتا ماگ وارد سالن شد مال لیام رو داد دستش و خودشو تو بغلش جا کرد و همینجوری که از اون بغل و گرمای ماگ قهوه به دستاش لذت میبرد  پرسید
ز-خب حالا بگو این خبر خوبت چیه ؟
لیام قضیه کار و صحبتش با لویی رو برای زین تعریف کرد و میدید که خوشحالی و امید هرلحظه تو چشمای زین بیشتر میشد وقتی حرفای لیام تموم شد زین ماگ قهوش که حالا خالی بود رو روی میز گذاشت و خودشو تو بغل پسر بزرگتر انداخت و محکم به خودش فشارش داد دستای لیام پشت کمر زین رفتن و اونو بغل گرفتن
ز-خیلی ازت ممنونم زندگی من
ل-لیاقتشو داری عزیزکم
لیام با مهربونی جواب داد سر زینو بوسید
ز-حالا که اینجوری شد امشب شام مهمون من
لیام خواست حرفی بزنه که زین زودتر جلوشو گرفت
ز-هیچ اعتراضی قبول نیست میخوام ببرمت یه جایی که ببینی مردم فقیر هم جاهای دنج و خوشگل دارن البته الان زوده بیا یه چرت بزنیم تا اون موقع

پس اونا طبق حرف زین تو بغل هم رو همون کاناپه خوابشون برد
.
.
.
ل-وااااو اینجا خیلی باحاله
لیام گفت وبا زین پشت یه میز دو نفره نشستن
لیام نگاهی به اطرافش انداخت

یه رستوران که حالت جنگلی داره چون دور تا دورشو درختهای بلند و بوته های گل احاطه کردن و میزای فاتنزی چوبی که طرح چوب درخت داره همه چیز براش جالب بود  فضاش به آدم انرژی مثبت میداد و به خاطر گلا بوی خوبی میداد و همین دلیل میشد که برعکس فضای کوچیکش مشتری زیادی داشته باشه

زین به لیام منو داد و بعداز چند دقیقه اونا تصمیم گرفتن که لازانیا سفارش بدن چون مشتریای زیادی تعریفشو میکردن پس زین بلند شد تا سفارش بده لیام داشت با دقت بیشتری اطرافشو نگاه میکرد تا اینکه گوشی زین روی میز ویبره رفت و لیام ناخودآگاه بهش نگاه انداخت خواست دوباره به اطرافش نگاه کنه که اون شماره آشنا روی صفحه توجهشو جلب کرد بدون معطلی قفلو باز کرد و با دیدن پیام چشماش گرد شد

( -بهت گفتم از زندگی لیام برو بیرون حالا که میخوای بازی کنی باید بهت بگم که من برنده این بازیم  تقاص بازنده بودنتو پس میدی
پین
ز-من لیامو از دست نمیدم آقای پین بهتره این تهدیدا رو تموم کنید
-باشه خوشحال میشم تلاشتو ببینم )

لیام نمیتونست درک کنه هم تعجب کرده بود هم عصبی بود چرا پدرش باید از زین بخواد لیامو ول کنه ؟
زین صندلی رو عقب کشید و نشست باعث شد لیام از فکر بیرون بیاد و با همون نگاه متعجب در حالیکه گوشی زین هنوز تو دستشه بهش نگاه کنه

ل-بابای من تو رو تهدید کرده ؟

ل-بابای من تو رو تهدید کرده ؟

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

              £££££££££££££££

آهههه بالاخره لیام فهمید باباش یه کرمی داره 🙄
لویی😉
عکس😍😍😍
من شما را بوس 😚😙😙😚😙😙
کامنت و  ووت فراموش نشهههههه لطفا 🤓

Because of you (ziam)Where stories live. Discover now