.19.

883 87 49
                                    

-عزیزم
صدای بمی صداش کرد و بعداز چند ثانیه گرمای کسی که پشتش خوابیده رو حس کرد دوتا دست دور کمرش پیچید و شکمشو مالید
-تو امروز یه چیزیت شده انقدر خصوصیه که به منم نمیگی چته ؟
صدای ناراحتش دوباره به گوش رسید و باعث شد لویی تو بغلش بچرخه و فیس تو فیس بشن

لو-این چه حرفیه آخه؟منکه به جز تو کسیو ندارم
با ناراحتی زمزمه کرد دستی به موهای کوتاه هری کشید
ه-پس چرا انقدر گرفته ای ؟
لویی نزدیکتر رفت و خودشو تو بغل دوست پسرش جمع کرد

لو-راستش یکی از کارمندای شرکت هست اسمش لیامه از کارمندای قدیمیه ولی من کمتر از یک ساله که باهاش صمیمی شدم چون از زندگیش برام گفت...
اون و شوهرش،زین،یه جورایی مثل ما عذاب کشیدن برا رابطشون البته خیلی خیلی بدتر از ما و هنوزم دارن عذاب میکشن دلم میخواد کمکشون کنم اما نمیدونم باید چیکار کنم من گیج شدم

ه-یعنی مثل ما حاظر شدن برای رابطشون جلوی خانوادشون بایستن ؟
لو-آره و خب متاسفانه این فقط با یه دعوا ساده و چند روز قهر رو این چیزا تموم نشده

ه-منظورت چیه ؟
هری همونطور که با موهای لویی بازی میکرد با اخم ریزی که از گیجی و ناراحتی بود پرسید

لو-هردو خانواده مخالف بودن... خیلی شدید...
خانواده زین از خونه بیرونش کردن و اون به لیام پناه آورده از طرف دیگه هم لیام با پدرش قهره و خب انگار بدبختی برای اینا پایان نداره...
بعداز چند وقت باهم بودن فهمیدن زین تومور داره و خب اون شیمی درمانی رو شروع کرد ولی خب... خیلی ناامید بود... لیام ازم خواست براش کار پیدا کنم منم اونو تو شرکت استخدام کردم... اون یه مترجم فوق العاده است... همه چی خوب بود تا اینکه من هرروز از دوربینا میدیدم که حال زین بد میشه...
یه روز که حالش خیلی بد بود من به لیام خبر دادم اون رسوندش بیمارستان دکتر گفته بود اون حاملس و باید یا درمانو متوقف کنن یا بچه رو سقط کنن و خب زین گفت نمیتونه زندگی رو از بچه بگیره اما حال خودش بدتر شد دیروز لیام زنگ زد گفت دوباره رفتن دکتر و اون گفته اصلا بچه ای وجود نداشته و اشتباه پیش اومده و حالا که بیماری زین پیشرفت کرده درمان جواب نمیده و باید عمل کنه و لعنتی... اون خوب نیست... اصلا... این پیچیدست...

لویی تند تند حرف زد و آخراش به گریه افتاد هری اونو تو بغلش کشید و سعی کرد آرومش کنه با اینکه خودش بغض کرده بود
ه-خدای من این خیلی افتضاحه
لو-هری...هزا...اونا گناه دارن....اونا خیلی خوبن و من نمیتونم ببینم که لحظه لحظه دارن خورد میشن اونا دوستامن هز و من نمیدونم باید براشون چیکار کنم تو بهم بگو چیکار کنم...

با دستاش صورت لویی رو قاب گرفت و با یکم مکث حرفایی که تو ذهنش خاطره بودنو به زبون آورد

ه-موقعی که خانواده هامون فهمیدن قرار میذاریم ، موقعی که مامانم بهت گفته بود من از این کشور رفتم ، موقعی که تنها بودیم و افسرده شده بودیم چی نیاز داشتی ؟
لو-تورو
ه-و بعدش ؟
لو-یه پشتیبان ، یه دوست...
ه-پس رفاقتت رو بهشون ثابت کن باهم کنارشون میمونیم باشه ؟
لو-باشه مرسی عشقم
لویی لبخند زد و اشکاشو پاک کرد هری چشماشو بست و با آرامش پیشونی لو رو بوسید
ه-و لطفا دیگه هیچوقت گریه نکن اینو قبلا هم بهت گفتم
.
.
.
فلش بک (سه سال پیش)
تلفنو برداشت و بهش زنگ زد بازم جواب نداد...
این دفعه هفتمه که از صبح بهش زنگ میزنه خواست قطع کنه که تماس وصل شد سریع گوشی رو دم گوشش گذاشت

Because of you (ziam)Where stories live. Discover now