.25.

857 90 73
                                    

ز-لیام؟
ل-بله؟
ز-کجا داریم می ریم؟ 
ل-شام بخوریم
ز-میشه یه سر هم به خونه بزنیم ؟
ل-برا چی؟ چیزی لازم داری ؟
ز-نه میخوام اتاق زیرشیروونی رو یه بار دیگه قبل عمل ببینم
ل-بعدا‌ میتونی کلی ببینیش
ز-میخوام قبل عمل ببینمش شاید وقت دیگه ای نشه

زین زمزمه کرد و ایستاد لیام با یکم دقت به حرفی که زین زده بود از حرکت ایستاد و به سمتش برگشت
با دیدن پسر کوچیکتر که سرشو پایین انداخته و با لبه سوییشرتش بازی میکنه بغضش بزرگتر شد ولی کنارش زد و چیزی نگفت تا دل فرشتش نلرزه فقط دستشو به سمتش دراز کرد و لبخند کوچیکی زد

سکوت لیام باعث شد زین پیشمون بشه از حرفی که زد  ولی وقتی دست لیام و لبخندشو دید یکم از حس بدی که داشت کم شد دستای سردشو تو دستای لیام گذاشت و لبخند زد وقتی لیام دست جفتشونو کرد تو جیب کاپشن خودش و با نوازشهای ریزش رو دست زین باعث خنده ریز اون میشد

لیام هم لبخند زد و سعی کرد به روی خودش نیاره که حرفای زینو شنیده و اونا با لبخند به سمت خونه قدم زدن
.
.
.
ز-وای که چقدر دلم برای خونه تنگ شده بود
ل-ما کمتر از یه هفته بیمارستان بودیم تایم زیادی برای دور بودن از خونه نیس
ز-چرا هست وقتی همش مجبوری رو تخت بخوابی و بوی الکل و مواد ضدعفونی کننده دماغتو پر میکنه و اون غذاهای مزخرفو به خوردت میدن

لیام خنده ای کرد و به سمت آشپزخونه رفت و ده دقیقه بعد به زین که کف اتاق زیر شیروونی نشسته بود پیوست و یکی از ماگای قهوه رو بهش داد

چشمای زین روی هر عکس و متن موجود در اتاق میچرخید و سعی میکرد تمام خاطراتش با لیامو یه دور دیگه دوره کنه

یه دست لیام دور بدن زین پیچید و دست دیگش به ماگ بود رو موهای زینو بوسید و بوسه ای روی گردنش دریافت کرد بینشون سکوت بود... سکوتی لذت بخش و فقط به عکسا نگاه میکردن

دستای زین به سمت  حلقه ای رفت که از چند ماه پیش به هیچ وجه درش نیاورده بود لمسش کرد و با نفسی لرزون اونو از دستش درآورد و کف دست لیام گذاشت لیام خواست اعتراض کنه که زین زودتر حرف زد

ز-نمیذارن تو اتاق عمل همراهم باشه برام نگهشون  دار... لطفا عزیزم...
زین در حالیکه زنجیر دور گردنش رو باز میکرد گفت و اونم کنار حلقش تو دست لیام گذاشت لیام سری تکون داد حلقه خودشو هم در آورد و جفتشونو تو زنجیر زین انداخت و بعد اونو گردنش کرد و باعث شد زین لبخند عمیقی بزنه خم بشه و هم حلقه ها و هم قفسه سینه لیامو ببوسه
ز-لی؟
ل-جانم؟
ز-من میخوامت... همین الان...
.
.
.
ل-صبح شد
لیام همونجوری که تو تخت دراز کشیده بودن گفت و زینو بیشتر به خودش چسبوند
ز-مراقب خودت هستی نه ؟
ل-برای چی میپرسی ؟
ز-اگه عملم خوب نبود و....
ل-هیسس...هیچی نگو نه مراقب نیستم تا تو بیای و مراقبم باشی
ز-اما لی....
ل-اما و ولی نداریم اون عمل به خوبی انجام میشه و بعدشم منوتو میتونیم با خیال راحت یه سفر داشته باشیم بهت قول میدم

لیام شمرده شمرده گفت با اینکه خودشم میدونست امکان داره اینطور نباشه اما با اطمینان گفت تا خیال زینو راحت کنه

زین از بغل لیام بیرون اومد و روی تخت نشست و با  چشمایی که به خاطر بیخوابی و گریه پف کرده و قرمز بودن به لیام نگاه کرد پتو رو کنار زد روی بدن لیام دراز کشید و سرشو تو گردن پسر بزرگتر فرو برد و بوسه های پشت سرهم از گردن تا زیرگوش لیام زد باعث شد اون قلقلکش بیاد و بخنده

ل-نکن بچه وقت شیطونی نداریم همون دیشبم اشتباه کردیم
ز-چرا ؟
ل-چون نمیخواستم امروز همه دکترا و پرستارا شاهد وضع ناجور راه رفتنت بشن
لیام با خنده گفت زین یا اخم ساختگیش مشتی به کتف لیام زد ولی خندید از روی تخت بلند شد ولی صدای نالش باعث شد لیام بهش نگاه کنه و بلندتر بخنده به خاطر زین که با یه دستش کمرش و با یه دستش خودشو پوشونده

زین با دیدن خنده های بلند لیام جون گرفت حاضر بود هزار بار این درد رو تحمل کنه ولی این خنده های لیامو ببینه با اینکه لیام داره به حالت خودش میخنده
لیام بعداز چند دقیقه با دیدن سکوت و لبخند مهربون زین لبخند بزرگی زد از رو تخت بلند شد و به طرف زین رفت اونو بلند کرد و روی شونش انداخت و در جواب جیغا و غرغرای زین ضربه نه چندان محکمی به پشتش زد و به سمت حمام رفت
.
.
.
لو-حالت خوبه ؟ آماده ای؟
ز-خوبم... لویی؟
لو-بله؟
ز-مراقب لیام هستی نه؟
لو-زین...
ز-خواهش میکنم...قول بده...
لو-قول
ز-ممنون‌...از هردوتون...

زین با لبخند گفت و دستای لویی و هری که کنار تختش ایستاده بودن رو فشرد در باز شد و لیام به همراه دوتا پرستار وارد شد با دیدن اشکای زین اخم کرد و سریع به طرفش رفت
با دستاش اشکای زینو پاک کرد و پیشونیشو بوسید و تو چشمای هم زل زدن لحظه ای تو سکوت طی شد تا اینکه پرستارا با تکون دادن تخت ارتباط چشمی اون دو رو قطع کردن هر سه پسر به دنبال تخت و پرستارا از اتاق بیرون رفتن تا به اتاق عمل برسن
تو طول راه کوتاهی که داشتن تنها کاری که زین و لیام کردن غرق شدن تو چشمای هم بود
چشمایی که پر از حرف بود...
پر از گریه...
پر از التماس...
پر از عشق...

وقتی در اتاق عمل باز شد تا تخت وارد بشه زین متوقفشون کرد لیامو به سمت خودش کشید و لباش لبای لیامو ملاقات کرد انقدر محکم همو میبوسیدن که انگار بار آخره و دیگه وقتی برای دوباره بوسیدن هم نیست...شاید حق با اوناس شایدم نه...
ل-دوست دارم
ز-ولی من عاشقتم
زمزمه کردن و لحظه ای بعد تخت زین وارد اتاق شد و درها به روی لیام بسته شدن

درهایی که بغض لیامو شکستن...
اونو به گریه انداختن...
و به روی زانو فرود آوردن...
.
.
.
😢😢😭😭😭😭
نمیدونم چرا این قسمت طلسم شده بود... نمیتونستم بنویسمش😣😐
چطور بود ؟
نمیدونم عکس ادیت کیه 😍
کامنت و ووت بره بالا لطفا 🙁

Because of you (ziam)Where stories live. Discover now