.26.
وقتی داری کسی رو از دست میدی
بهتراز هر لحظه ی دیگه ای حس میکنی
حس میکنی دلت براش تنگ شده و تک تک خاطراتی که باهاش داری رو مرور میکنی
پیش خودت میگی بازم میتونی ببینیش و خاطرات بیشتری بسازی
اما....
بوووووم...
اون دیگه نیست...
تا مدتها یادش میکنی
براش گریه میکنی
برای مزارش گل میخری
و....
اما بعد یه مدت انقدر مشکلات و زندگی بهت فشار میارن که فکر میکنی خاطراتت با اون فقط یه خیال لذت بخش بوده
و اون موقعس که عکساش بهت ثابت میکنه که اون واقعا بوده
باهات میخندیده
باهات گریه میکرده
کمکت میکرده
کنارت بوده
ولی دیگه نیست...
چیکار باید کرد ؟
شاید باید دست و پا زد برای نجات
برای نجات بهترین کس زندگیت
تنها کسی که داری...
.
.
.
حالش خوب نبود...
ترسیده بود... بیشتر از چیزی که فکرشو میکرد ترسیده بود...
ه-هی
هری شونه لیامو فشار داد و یه لیوان قهوه بهش داد
لیام اشکاشو پاک کرد و تشکر کرد
هری خواست چیزی بگه که صدای زنگ موبایل لیام مانعش شد لیام نگاهی به صفحه انداخت و بادیدن اسم سریع جواب دادل-هی مت
م-سلام لی چرا صدات گرفته؟
ل-چیزی نیست پیداشون کردی؟
م-تقریبا
ل-یعنی چی تقریبا؟
م-رفیق نمیخوام ناراحتت کنم اما اریک بولتن سه سال پیش تو میامی کشته شده
ل-چی؟چرا؟م-اینجور که معلومه شاهد یه قتل بوده اما قبل از اینکه به پلیس گزارش بده با ماشین زیرش کردن
ل-خدای من...اون یکی چی؟
م-پیداش کردم مشخصاتشو چند ثانیه پیش برات فرستادم
ل-واقعا ممنونم مت امیدوارم بتونم کارتو جبران کنم
م-بیخیال رفیق...اوه لیام من باید برم رئیسم صدام میکنه...بابت اریک متاسفم و خوشحالم که تونستم کمکت کنم فعلامت تند تند گفت و تلفنو قطع کرد لیام یه لحظه به دوست احمقش خندید اون هیچوقت بزرگ نمیشه همیشه یه پلیس احمق باقی میمونه که از رئیسش میترسه
.
.
.
پنج ساعت از شروع عمل گذشته اما برای لیام انگار هزاران سال داره طی میشه
جلوی در اتاق عمل زانو زده و سرشو به در تکیه داده الان به یه نفر احتیاج داره که پیشش باشه یکی مثل پدرش...یکی که همه عمرش قهرمانش بوده ولی به خاطر آبروش پشت پسرشو خالی کرده...
اون به یه آغوش احتیاج داره...
دوتا دست دستاشو گرفتن و بلندش کرد و ثانیه بعد لیام تو بغل لویی و هری فرو رفته بود دستای گرم دو پسر پشت کمر و گردن لیام بود و نوازشش میکردنصدای باز شدن در اونارو از هم جدا کرد لیام با چشمای قرمز و خیسش به دکتر نگاه کرد که درحال خروج از اتاق عمل بود دکتر آلن بیرون اومد با دیدن اون سه پسر قبل از اینکه سوالی پرسیده بشه حرف زد
آ- عمل خوبی بود باید بهوش بیاد تا چندتا آزمایش انجام بشه و مطمئن بشیم که اون خوبه...هرچی خدا بخواد میشه ... اما الان حالش خوبه خیالت راحت پسرم....
دکتر آلن رو به لیام گفت و شونه شو برای دلگرمی دادن فشار داد و رفت
و این لیام بود که مدام زیر لب زمزمه میکرد
اون خوبه...اون خوبه...خدایا...اون خوبه...اون خوبه..زینو به آی سیو منتقل کردن ولی لیام اجازه ملاقات نداشت تا فردا صبح پس تصمیم گرفت کار دیگه ای بکنه
البته قبلش به زور لویی و هری رو به خونه فرستاد و بهشون قول داد زین که بهوش اومد خبرشون میکنه
تلفنشو برداشت از بین مشخصات نایل که مت فرستاده بود شمارشو پیدا کرد و با نفس عمیقی تماسو برقرار کرد
بوق...
بوق...
بوق...
-بله؟
.
.
.
عکس😍😍😍
چطور بود ؟
راستی یه لیریک بوک گذاشتم کسایی که دوست دارن بهش سر بزنن آهنگهای مختلف میذارم ❤و در آخر....
بابت از دست دادن آتشنشان های عزیزمون به همه تسلیت میگم ⏹
من آتشنشانا رو خیلی دوست دارم و الان حس خیلی خیلی بدی دارم 😢😢
ازتون میخوام برای خانواده هاشون دعا کنید 🙏
و همینطور برای کسایی که زیر آوار بودن دعا کنید سلامت باشن 😭🙏
YOU ARE READING
Because of you (ziam)
Fiksi Penggemarلیام _تحمل کن زین من...به خاطر من تحمل کن... زین _ تا همینجا هم فقط به خاطر تو تونستم پینو...