ل-اممم آقای هوران؟
ن-نایل صدام کن... لطفا...راحت باش...
ل-خب نایل میتونم یه چیزی بپرسم ازت؟
لیام همونطور که حواسش به رانندگیش بود گفت و با علامت سر نایل که به نشانه تایید بود ادامه داد
ل-خبری از اریک داری؟ اریک بولتن یادته؟
ن-البته که یادمه.... ولی چند ساله خبری ازش ندارم چطور مگه؟نایل با یکمی فکر جواب داد و لیام حس کرد بهتره نایلم مثل زین چیزی از قضیه کشته شدن اریک ندونه چون هیچ نتیجه ای نداره به جز ناراحت شدنشون پس....بیخیال....
ل-هیچی فقط نتونستم پیداش کنم گفتم شاید تو بدونی کجاست؟
ن-نه من خبری ندارم میخوای به دوستای دیگه بگم؟
ل-اوه....نه نه لازم نیس...همینکه تو هستی کافیه...
نایل لبخند پر از تشکری زد و لیام هم لبخند زد و بقیه مسیر تو سکوت بود
.
.
.
ن-لیام؟ چرا نخوابیدی؟
ساعت چهار صبح بود و نایل با صدای قدمای کسی بیدار شد و لیامو دید که تو سالن نشسته و ....کتاب میخونه؟
ل-واقعا معذرت میخوام نمیخواستم بیدارت کنملیام شرمنده گفت نایل دستی به صورتش کشید و نزدیکتر رفت
ن-نه اصلا مشکلی نیست ولی چرا نخوابیدی؟
ل-راستش...راستش بدون زین...خوابم نمیبره...
نایل نزدیکتر رفت و کنار لیام نشست و...
اوه...اونی که دستشه کتاب نیست آلبومه...
نایل با دیدن لبخند زین توی اون عکسا لبخند تلخی زد
اونا کنار هم خیلی قشنگ بودن...خیلی بهم میومدن...
ن-شما خیلی کیوتین
نایل به زبون آورد و لیام یکم سرخ شد و تشکر ریزی کردل-اوه راستی بذار عکساتونو بیارم...آخ نه...الان وقتش نیست پاشو بریم بخوابیم بعدا نشونت میدم...
لیام با دست پاچگی گفت و نایل خنده ای کرد
ن-در واقع خوشحال میشم اگه الان نشونم بدیشون البته اگه نمیخوای بخوابی
نایل،لیامو از اون دست پاچگی نجات داد و باعث شد لیام با لبخند سر تکون بده و بره تو اتاق و چند دقیقه بعد با یه آلبوم سبز رنگ برگرده...اونا قهوه درست کردن و روبروی شومینه نشستن و لیام آلبوم رو به نایل داد
هر صفحه که میگذشت نایل خاطره ای رو به یاد میاورد و لبخند میزد ، قهقهه میزد ، بغض میکرد ، گریه میکرد و حتی هق هق میکرد...
اون باورش نمیشد که زین تموم اون عکسارو نگه داشته چون اون مال خودش رو تو سفرش به ایرلند گم کرد...
اون دیگه نمیخواست دور بشه
از گذشتش...
خاطراتش...
بچگیش...
از زین...
رفیقش...
برادرش...
از هیچکدوم حتی از لیام...عشق رفیقش...
نمیخواست دوباره همه چیزو ازدست بده اما.... چطور میتونست ایرلندو ول کنه...
مادرش...برادرش...برادر زادش و حتی خونه و شغلش پس اونارو چیکار کنه....
اونا خانوادشن درسته که دیگه مثل قدیم نیستن اما...بازم خانوادشن اون نمیتونه رهاشون کنه...اون گیج شده....خیلی... و نمیدونه باید کدومو انتخاب کنه...
خانوادش یا برادرش....
.
.
.
س-آقا نمیخواین بخوابین؟
-نه سارا تو میتونی بری فردا هم نمیخواد بیای در ضمن بگو رابرت برسونتت دیر وقته...
س-چشم آقا خیلی ممنون شب بخیر
-شب بخیر
مرد سری تکون داد و به آدرس توی دستش نگاه کرد نگاهی به ساعت کرد که چهار صبحو نشون میداد کتشو چنگ زد و از خونه بیرون زد
سوار ماشین شد و به سمت قبرستون روند
براش آرامش بخش بود
ساعت چهار و نیم صبح...کنار قبر همسرش... بدون هیچ صدایی....تو یه خلوت دونفره....برای اون آرامش بخش بود ولی در واقع اون خیلی ترسناک بود اینکه تنها تو تاریکی دم صبح وسط یک عالمه قبر بشینی....پووووف...نمیدونم....
بعداز دو ساعت حرف زدن با همسرش از قبرستون خارج شد به نگاه متعجب مردمی که تازه داشتن وارد قبرستون میشدن توجه نکرد و سوار ماشین شد و به سمت آدرس روی کاغذ روند
-بفرمایین آقا میتونم کمکتون کنم؟
پرستاری که پشت میز پذیرش بود پرسید
-زین....زین مالک کدوم اتاقه؟
.
.
.
سلووووووووم 😊
چه خبر عشقااااا؟😍
این قسمت چطور بود ؟🤔🤗
چرا انقدر کامنت و ووتای قسمت قبل کمه؟🙁
این قسمت زیاد باشه لطفااااا😭
میدونم یکم دیر گذاشتم ولی گناه دارم دیگه...
دوستم داشته باشید همانطور که من شما را دوست دارم😅😆😘😘😘😘😘
YOU ARE READING
Because of you (ziam)
Fanfictionلیام _تحمل کن زین من...به خاطر من تحمل کن... زین _ تا همینجا هم فقط به خاطر تو تونستم پینو...