ل-اتاقت خیلی قشنگ بود عزیزم
ج-ممنون عمو لی
لیام و زین به همراه جورجیا از اون اتاق سفید و سرخابی بیرون اومدن و به سمت سالن، جایی که خانواده ی دختر نشسته بودن رفتنپدر و مادر جورجی که حالا میدونستن زین و لیام چه جوری با دخترشون آشنا شدن با لبخند ازشون پذیرایی کردن و کنارشون نشستن و چند دقیقه به حرفای معمولی برای آشنایی بیشتر گذشت
ج-عمو زی ؟
جورجی دست از بازی کشید و جلوی زین وایساد
ز-چیه عزیزم؟
ج-یه سوالی بپرسم ناراحت نمیشی ؟
جورجی با چشمای یکم گرد و مردد پرسید
ز-بگو خانم کوچولو
ج-توام مامان بابا پیدا کردی ؟
حرفش مثل پتک تو سر زین خورد...بغض گلوش با هر دم و بازدم بزرگتر میشدپدر جورجی جلو اومد تا حرف جورجی رو قطع کنه و بهش بگه که حرفش قشنگ نبوده ولی زین لبخند زد و سری تکون داد تا بهش بگه مشکلی نیس
همزمان با حرکت دست لیام روی کمر زین، دستای زین دستای اون دخترکو تو آغوش گرفتز-نه...ولی به جاش خدا بهم یه دوست داد که همیشه و توی هر شرایطی با هر سختی و حال بدی پیشم موند و کمکم کرد...یادته بهت گفتم من مریضم؟
ج-اوهوم
ز-اگه عمو لی نبود الان من زنده نبودم
حرکت دست لیام متوقف شد و اشک توی چشماش جمع شد
جورجیا با تصور مردن زین ناراحت شد و همینجور که سعی میکرد بغض نکنه به طرف لیام رفت و بغلش کرد و در گوشش زمزمه کرد
ج-مرسی که فرشتمو نجات دادی فرشته
و بعد با لبخند بعد از اینکه لپ لیام رو بوسید دویید تو اتاقش تا به بقیه بازیش برسه-واقعا معذرت میخوام بابت حرف جورجی
آقای پارکر با شرمندگی گفت زین لبخند زد
ز-نه مشکلی نیس این چیزیه که خودم بهش گفتم راستش خانوادم منو از خونه بیرون کردن من اومدم پیش لیام زندگی کردم بعد یه مدت فهمیدم تومور مغزی دارم و واقعا اگه اون نبود الان زنده نبودم
ل-زی....
بغض لیام نذاشت اون حرفی بزنه پس فقط برای چند ثانیه از جمع جدا شد تا کسی اشکای توی چشماشو نبینه
اون حتی نمیخواست فکر کنه اگه اون روز زینو به زور نمیبرد بیمارستان الان چی میشد...
.
.
.
ز-معذرت میخوام اون فقط یکمی به من وابستس
-لازم نیس با ما غریبی کنید شما عاشق همید و این چیزی نیس که ما باهاش مشکلی داشته باشیم چون به ما مربوط نمیشه
خانم پارکر با لبخند مهربونی زمزمه کرد
ز-ممنون...شما چی شد که به فکر بچه آوردن افتادین؟ البته اگه نخواستین نگید
زین بعد از اینکه لیام کنارش نشست پرسید و دستاشونو تو هم قفل کرد
-راستش ما بچه دار نمیشدیم...وقتی بعداز سالها خدا بهمون یه بچه هدیه داد فکر کردیم خوب میشه اگه هم به عنوان تشکر و هم برای نجات یه بچه از این بحران یه بچه رو به فرزندی بگیریم
ز-این واقعا زیباس بهتون تبریک میگم
ل-واقعا هست...ما بهتره بریم هم زین باید استراحت کنه هم دیگه خیلی وقت شمارو نمیگیریم
.
.
.
بعداز اینکه آقای پارکر شماره ی زین و لیام رو برای جورجی یادداشت کرد اونا همو بغل کردن و بعداز یه خدافظی طولانی دو پسر به سمت خونه خودشون رفتن
&&&&&&&&&&&سلووووم
چطورین ؟
سیزده به در چطور بود ؟ ما که تو خونه بودیم فقط جاتون خالی رفتیم بالا پشت بوم چندتا سیب زمینی و سوسیس کبابی خوردیم 🍡🍢
داستان چطوره ؟
دوست دارین قسمت های آینده چه اتفاق مهمی بیوفته ؟ 🤔
خخخ ببینم چه جوابایی میدین 😊
عکس بالا جورجیا و خانواده پارکر هستن 😍
عاشقتونمممم مرسی که هستین 💜💜
YOU ARE READING
Because of you (ziam)
Fanfictionلیام _تحمل کن زین من...به خاطر من تحمل کن... زین _ تا همینجا هم فقط به خاطر تو تونستم پینو...