نیمه شب بود لیام روی تخت دو نفره ی بزرگ غلتی زد و با دستش دنبال اون دختر ریزنقش گشت
اما وقتی دستش به چیزی نخورد چشماشو با کرختی باز کرد و متوجه شد مارگو نیست
با صدای آرومی صدا زد
-مارگو عزیزم
جوابی نشنید . با فکراینکه مارگو برای آب یا چیزی مثل این بلند شده تصمیم گرفت دوباره بخوابه اون واقعا سر درد داشت
روی تخت خودشو پرت کرد دوباره اما احساس کرد صدای حرف زدن ریزی رو میشنوه
اخمی کرد و از جاش بلند شد . صدا از آشپزخونه ی کوچیک خونه ی مشترک اون دوتا میومد
لیام چراغ رو روشن کرد مارگو که گوشی به دست وسط اشپزخونه وایساده بود هول شد و تلفن رو پایین کشید و قطع کرد مکالمه رو . قصد اینو نداشت که لیام متوجه این بشه اما با حرفی که لیام زد فهمید که طبق معمول اون باهوش تر از ایناس
-مارگو با کی حرف میزنی این موقع شب ؟
مارگو لبخندی ضعیف زد و احساس کرد پلک راستش میپره
لیام دست به سینه شد و به کانتر تکیه داد
مارگو گفت – شخص خاصی نبود اون در واقع اصلا مهم نیس بیبی میتونیم برگردیم و بخوابیم
مارگو به سمت لیام رفت که صدای زنگ تلفن مارگو دوباره بلند شد
مارگو به سمت تلفن خودشو پرتاب کرد اما سرعتش حریف دست بلندتر و عکس العمل سریع ترلیام نشد
لیام واقعا ته دلش احساس بدی داشت بابت این حرکت اما اون باید میفهمید
اسم رو گوشی باعث شد لیام با تعجب به مارگو نگاه کنه
مارگو شونه ای بالا انداخت و گفت – گفتم که شخص خاصی نیست اون فقط برادرمه لیام
لیام زیر لب گفت – اون برای چی باید ساعت 2 شب زنگ بزنه مارگو بگیر شاید کار مهمی داره
مارگو واقعا امیدوار بود که بردارش بفهمه که نباید جلوی لیام چیزی بگه
تماس رو وصل کرد و سریع قبل اینکه چیزی بگه توی گوشی گفت
-زین لیام هم با صدای ما بیدار شد !
لیام اشاره کرد که راحت باشید و به اتاق برگشت
دلش شور میزد و نگران اون دختر دوست داشتنی بود . احساس میکرد که مشکلی هست و مارگو بهم ریخته
اونا خیلی وقته که همدیگرو میشناسن و و لیام متوجه حالت پریشون مارگو میشد
درست یک سال پیش بود که لیام و مارگو با همدیگه توی یک کنفرانس آشنا شدن و از اونموقع لیام متوجه شد که آرامش این دختر چیزی ِ که میتونه بهش اعتماد کنه .
مارگو داخل اتاق شد و لیام رو دید که روی تخت خوابیده روی صورتش خم شد و گونه شو بوسید و به سمت دیگه چرخید
لیام پرسید –مشکلی نبود ؟
مارگو با صدای خفیفی گفت –نه اون فقط دلتنگه مدتهاست که ندیدیم هم رو
لیام اوهومی گفت و به سایه ی پرده رو زمین کنار تخت خیره شد
نه این درست نبود ولیام هم آدمی نبود که بذاره چیزی ازش مخفی بمونه اون احساسات قوی داشت راجبه مسائل و این کمکش میکرد همیشه
اون باید میفهمید .
chapter kootah ama heyyyyy zayn is here
mrc ke mikhoonid 💗
ama hamoon tedad kami ham ke mikhoonid lotf konid cm bezarid mn bbinam bayad ino edame bedam inja ya na chon dastan az ghabl neveshte shode
YOU ARE READING
Never Again [Ziam]
Fanfiction- when ? - I don't know - maybe later ? -No, never again ------------- - didn't you say never again? - No , not gonna lose you again - but no , never again! **** -کی ؟ - نمیدونم - شاید بعدا ؟ - نه ، هیچوقت دیگه ---------- - مگه نگفتی هیچوقت دیگه...