chapter 9

3.1K 458 200
                                    




           

لیام کش‌ و قوسی به بدنش داد و روی تخت نشست . اتاق تاریک تاریک بود و‌این نشون میداد که شب روی شهر سایه انداخته .

با دست دنبال گوشیش گشت و ساعت رو چک کرد . ساعت شیش عصر بود لیام که زودتر نبود مارگو رو فهمیده بود از جاش بلند شد و ابی به صورتش زد موهاشو شونه ای کرد و سعی کرد با دست فرهای درشت موهاش روصاف کنه و موهاش رو بالا بزنه

از اتاق بیرون اومد . در اتاق زین باز بود جلو‌رفت و سرکی داخل اتاق کشید با تخت خالی مواجه شد . لباشو جلو داد و بیرون رفت طبقه پایین هم خالی بود . لوستر بزرگ خونه رو روشن کرد و شماره ی مارگو رو‌گرفت و منتظر شد . بعد از دقیقه ای زنگ خوردن بوق فکس‌توی گوشش پیچید . شماره ی زین رو پیدا کرد و تماس گرفت بعد دو تا بوق صدای گرم زین رو شنیده شد

-لیام! خوب خوابیدی ؟

-شما کجایین ؟

-بیمارستان اومدیم سری به مامان بزنیم

-باشه پس منم میام

-باشه منتظرتم ... لیام غذات رو گذاشتم توی یخچال بخورو بیا

لیام تک خنده ای کرد و گفت

-احساس میکنم زیادی به فکرمی دیگه !

چند لحظه زین جوابی نداد

-احساست غلطه ! فقط نمیخوام بمونی رو دستمون

لیام خوشحال از اینکه زین قبلی برگشته خنده ای کرد و گفت

-بامزه!

-جرأت نکن دوباره ...

لیام تلفن رو قطع کرده بود همین الانشم و ادامه خط و نشون زین نگفته باقی موند .

ساعتی بعد زین و مارگو مشغول صحبت با تریشا بودن و حواسشون بود که به خاطر هیجانشون تریشا رو خسته نکنن . چند ضربه به در اتاق زده شد و لیام با لبخندی روی لب وارد شد تریشا با دیدن لیام لبخند شیرینی زد و با صدای تحلیل رفته ش گفت

-لیام پسرم منتظرت بودم

لیام سمت تخت اومد و به نشونه ی احترام سرشو خم کرد

-خوشحالم که حالتون خوبه

تریشا خندید و به زین و مارگو نگاه کرد که کنار هم سمت دیگه ی تخت ایستاده بودن

-و منم ممنونم که مراقب این دوتا بچه ی من بودی

زین شاکی گفت -مامان‌!

لیام خندید و چشمکی به زین زد

-واقعا کار سختی بود مراقبشون بودن اما بالاخره کاری بود که از دستم برمیومد

زین دستشو توی جیب شلوار لی تیره ش کرد و گفت

-الان که من بودم داشتم به زور بهش غذا میدادم مامان

Never Again [Ziam]Where stories live. Discover now