در خونه رو باز کرد و داخل شد خونه تو تاریکی بود . ذهنش مسیر اتاق رو حفظ بود
به سمت اتاق خودش رفت دستش کنار در رو لمس کرد و با صدای کلیک چراغ اتاق روشن شد . بدون نگاه به اطراف کیفش رو روی تخت پرت کرد
-آیــــــی !
با صدای دادی پرید و با تعجب به تختش نگاه کرد با دیدن لیام که روی تخت لم داده بود با حداکثر تعجب گفت
-لی! اینجا چیکار میکنی
لیام به صورت نشسته در اومد و همونطور که چشماشو می مالید گفت
-استراحت میکردم معلوم نیست ؟!
ایدن تخت رو دور زد و جلو اومد و کنار لیام نشست و چند لحظه ای اونو تو آغوش کشید
-خوش اومدی پسر اما چرا اینجا ؟
لیام اخمی کرد و با چشم های ریز شده گفت
-میخوای برم !
-خفه شو . منظورم اینه که چرا خونه نموندی
نگاه ایدن روی چمدون کوچیک لیام گوشه ی اتاق موند و بعد با تعجب ادامه داد
-هی تو مستقیم اومدی اینجا ؟
لیام سری تکون داد و از جا بلند شد و وارد آشپرخونه شد فنجونی قهوه برای خودش ریخت ایدن دنبالش اومد و بالا تنه ش رو روی کانتر تکیه داد
-چرا لی مشکل چیه ؟ مارگو منتظرت بود بعد یه هفته بی خبری ارزش این رو داره که بری ببینیش یا حداقل اصلا برای اون نه تو از خونه خودت فراری شدی ...
لیام با کلافگی گفت
-بزرگش نکن . میرم فردا فقط نیاز داشتم فکرامو جمع و جور کنم نمیدونم چی باید بگم
-بگو چی شده تا شاید منم بتونم کمکت کنم
-shit goes up
-اینقدر کشش نده . ببین چه فشاری رو خودت گذاشتی از طرفی هم مارگو
لیام همونطور که به سمت مبل میرفت گفت
-پیچیده تر از ایناست که فقط زین وسط باشه .
-نمیفهمم چی دیگه میتونه وسط باشه
-کمپانی
ایدن با ابرویی بالا رفته سوالی نگاهش کرد
-برو لباساتو عوض کن یا هرکار دیگه که میخوای بکنی بعد برات توضیح میدم . نیک هم بیاد فکر کنم به جفتتون نیاز دارم
ایدن سرشو تکون داد و به اتاق برگشت
لیام سرشو به پشتی مبل تکیه داد و به سقف خیره شد
------------------------------------------------------------------------------
-باید حرف بزنیم و نمیتونی از زیرش در بری ایندفعه لیام
YOU ARE READING
Never Again [Ziam]
Fanfiction- when ? - I don't know - maybe later ? -No, never again ------------- - didn't you say never again? - No , not gonna lose you again - but no , never again! **** -کی ؟ - نمیدونم - شاید بعدا ؟ - نه ، هیچوقت دیگه ---------- - مگه نگفتی هیچوقت دیگه...