chapter 39

2.7K 360 320
                                    




لیام وارد خونه شد و چراغ های خونه که با تشخیص ورودش توسط سنسور ها روشن شدن

بگ ها خرید رو کنار مبل گذاشت و روی مبل لم داد همونطور که تی شرتش رو روی مبل پرت میکرد به پیغام های سایمون گوش داد . طبق خواسته ی سایمون عمل کرد و گوشیش رو بیرون اورد نفس عمیقی کشید و با مارگو تماس گرفت

بعد از چندتا بوق صدای مارگو توی تلفن پیچید

-سلام لیام

-اوم . سلام

چند ثانیه ای سکوت بینشون برقرار شد لیام با انگشتاش با لبه های مبل بازی میکرد

مارگو –چند روزی شده ! چه عجب

لیام کنایی خندید و گفت

-اره فکر کنم . چند روز شلوغی بوده

-برای منم !

-اوه چطور ؟

-دنبال خونه میگردم شاید رفتم پیش چندتا از دوستام و ....

-وووه ووه ! وایسا ببینم . خونه برای چی

لیام معذب پرسید مارگو بعد چند ثانیه ی طولانی جواب داد

-فکر نمیکنم حالا که خودت اینجا نیستی درست باشه که من اینجا بمونم

لیام با احساس گناه گفت

-ببین من میدونم این چند وقت یکم عجیب غریب بوده اما نه واقعا تو نباید اون خونه رو ترک کنی و جایی بری . ببین چی میگم اخر هفته رو بیا اینجا و بعد ما تصمیم میگیریم

مارگو با خنده جواب داد

-این دعوتت به خاطر اون جشن بزرگ نیست احیانا ؟!

لیام دستاشو مشت کرد و زیر لب لعنتی فرستاد . اخه اون از کجا فهمیده بود ؟!

-نمیگم به خاطر اون نیست اما فقط به خاطر اون نیست !

-باشه گمونم میام

-عالیه منتظرتم . فعلا

-فعلا

لیام گوشی رو کنار گذاشت و پاهاشو کنارش جمع کرد . بعد یک هفته هنوز هم نتونسته بود با مارگو بهم بزنه و این یعنی یک هفته بود که با زین هم درست حسابی صحبت نکرده بود

چیزی مستقیم نگفته بود اما حدس میزد که زین غیر مستقیم متوجه شده که لیام نتونسته همین باعث شده بود خیلی اروم کنار بکشه و کمتر با لیام در تماس باشه و بهش تایم بده

زیر لب تکرار کرد

-این باره اخره . تمومش میکنم

------------------------------------------------------------------------

فلش های عکس روی لیام و مارگو تنظیم بود مارگو لبخند زده بود و به لیام تکیه داده بود و لیام با ژست خاص خودش روی رد کارپت حرکت میکرد

Never Again [Ziam]Where stories live. Discover now