Chapter 68

3.7K 343 40
                                    

-من میدونم امشب تولدت بود و...

‎حرفشو ادامه نداد اما نوازش پنجه ی دستش بین موهام قطع نشد

‎چند ساعتی از نیمه شب گذاشته بود .

‎ما هر دو لباس های بیرونمون رو با لباس های راحتی عوض کرده بودیم و رو کاناپه ی بزرگ پذیرایی لم داده بودیم

‎حرف زیادی بینمون رد و بدل نمیشد

‎من سرم رو روی شونه ی خوش بوش گداشته بودم و با پایین تیشرتش بازی میکردم

‎سکوت بود اما سکوت راحتی بود

‎بوسه های نرم و نوازش هامون بود که بینمون جریان داشت

‎نفس های من و تپش های قلب لیام جوری اروم و روی ریتم بود که انگار نه انگار مسیری به اندازه سالها جدایی رو اومدیم

‎انگار که هیچوقت اون فاصله بین ما نبوده

‎دوباره کنار هم جا گرفتیم و عیب های من با کمال اون و کاستی های اون با لبه های من پوشونده شد و همه چیز کامل شد

‎سرمو جا به جا کردم و از پایین به چشماش نگاه کردم بوسه ای روی شونه ش که با تیشرت سفیدش پوشیده شده بود گداشتم و گفتم

‎-اره هست ،و؟

‎ارتباط چشمیش رو با من حفظ کرد و گفت

‎-و نمیخواستم خرابش کنم اینطوری ،نذارم بری پیش خانوادت میدونم اونا چقدر برات مهم ان اما من فقط نمیتونستم نداشته باشمت دیگه

‎گفت و سرش رو پایین انداخت و به انگشتای دست من که روی رانش بودن خیره شد

‎با لبخند جا به جا شدم و صاف نشستم

‎گونه هاشو قاب گرفتم و به ارومی سرش رو به سمت خودم برگردوندم

‎با شستم خط گونه شو نوازش کردن و اون سرش رو به دستم تکیه داد

‎-تو همه چیزی هستی که میخواستم ،منو تا اخر دنیا اینجا نگه دار ،من شکایتی ندارم.

‎چشماش نرم بودن ،خیلی

‎با لحن خاص خودش گفت

‎-میدونی ،من نمیخوام نگه ت دارم. ولی هر جا بری دنبالت میام. تو رو نگه نمیدارم ولی پا به پات میام هر جا بری. اینطوری از دستت نمیدم

‎چند لحظه توی شب چشماش خیره موندم و اون حجم از اهمیت دادنش و خواستنش رو تو خودم هضم کردم
k
‎سرش رو تو بغلم کشیدم و دستاش دور بدنم گره خورد

‎روی موهای خوش حالتش بوسه ای گذاشتم و گونه مو روی سرش تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم

‎-اما من حتی برات کادویی هم نگرفتم.

‎جزیی خندید

‎-میدونی میخواستم بهترین چیزای عالمو برات بگیرم اما من نمیخواستم هیچ وقتی رو تلف کنم وقتی احتمال میدادم که داری میری

Never Again [Ziam]Where stories live. Discover now