امروز جمعه است و اين يعني فردا مدرسه ندارم و وقتي مدرسه ندارم، امتحان ندارم و وقتي امتحان نداشته باشم، مي تونم با خيال راحت برم پيش هري.
" مي تونم اينجا بشينم ؟ "
سفيد ترين دختري كه تا حالا ديدم ازم با يه لبخند پرسيد .
سرم رو به نشونه مثبت تكون دادم .
اون ظرف غذاش رو گذاشت رو ميز و همون طور كه لبخند مي زد، نشست .
" خب تو چرا هميشه تنها مي شيني ؟ "
اون كه تقريبا سيب زميني سرخ كرده هاش تموم شده بود پرسيد ." چون...ام...چون در واقع-"
" اميلي! "
يكي كه فكر مي كنم دوستش باشه صداش زد و نذاشت كه حرفم تموم بشه." حدس بزن كي بهم تكست داده ! "
اون دختر سفيد كه بايد اسمش اميلي باشه با يه حالت " ببخشيد ، باشه واسه بعدا " بهم نگاه كرد و منم سرم رو تكون دادم و مشغول بازي كردن با غذام شدم ." هي "
اون گفت و من دوباره سرم رو بالا كردم و بهش نگاه كردم تا ادامه بده." به هرحال، فردا شب تولدمه، اگه مي خواي...بيا، منظورم اينه كه خوش حال مي شم بياي. "
اون يه لبخند بزرگ زد و بعد از اون جا دور شد .
من مهموني نمي رم، اگر هم برم به خاطر اينه كه اونجا آدم هاي زيادي هست و آدم هاي زياد يعني پاهاي زياد .
به فكر خودم بي صدا خنديدم .با صداي زنگ پا شدم و به سمت آخرين كلاسم يعني شيمي رفتم.
شيمي رو دوست دارم چون اين امكان رو بهم مي ده كه برداشت خودم رو داشته باشم و بهم ثابت مي كنه. از تاريخ بدم مياد چون دروغه، چون نمي تونه واست چيزي رو اثبات كنه ولي شيمي اينجوري نيست. شيمي مي ذاره خودت به حقيقت برسي. شايد اصلا درست نباشه كه اين دو تا درس رو با هم مقايسه كنم ولي مي دونم از دروغ بدم مياد و تاريخ دروغه.
شيمي مثل دوست آدمه. تغيير مي كنه.
شايد اگه اين افكار رو بلند بگم مردم فكر كنن ديوونم البته اگه تا حالا بهش پي نبرده باشن.
شيمي مثل دوست آدمه . تغيير مي كنه. واكنشش يكسان نمي مونه.
ولي رياضي هيچوقت تغيير نمي كنه. رياضي مثل عكس هاست .
عكس ها، خاطره ها و رياضي هيچوقت تغيير نمي كنند و هيچوقت بهت دروغ نمي گن.
نمي دونم.
شايد خاطره ها هم دروغ بگن .
نمي دونم." جين ! "
با صداي معلمم به خودم اومدم.
" چه چيزي انقد اون بيرون جالبه ؟ "
من حتي متوجه نبودم كه به بيرون خيره شده بودم. صداي خنده ي بچه ها رو شنيدم ." بسه . بسه. برگرديم سر درسمون . خب داشتم مي گفتم..."
و بعد از چهل دقيقه متكلم الوحده بودن معلم زنگ خورد. نفسم رو با صدا دادم بيرون و وسايلم رو جمع كردم تا بالاخره بتونم برم خونه .
YOU ARE READING
Art of Legs
Fanfictionاسمم جينه؛ ١٦ سالمه و دوست دارم از پاها عكس بگيرم همچنين به تازگي متوجه شدم كه « يه ذره حمايت و قبول كردن مي تونه به گياهي كه خشك شده دوباره جون بده. » Harry Styles Fan fiction. Copyright © 2016 greencoats