افسرده كننده ترين مكان دنيا

3.7K 479 121
                                    

مدرسه شايد از افسرده كننده ترين مكان هاي دنياست .
يادمه تا كلاس ششم عاشق مدرسه بودم ، هر روز صبح با كلي انگيزه بيدار مي شدم ، جالب اينجاست كه تنها ترين دانش آموز هم بودم .
از بچگي نمي تونستم با مردم ارتباط برقرار كنم براي همين هميشه كتاب ها دوستام بودن، تو مدرسه وقتي همه با گروهشون جمع مي شدن من يه گوشه مي نشستم كتاب مي خوندم يا نقاشي مي كشيدم و هيچ وقت هم اين حقيقت اذيتم نمي كرد تا وقتي كه رفتم كلاس هفتم ، ديگه تنها بودن رو دوست نداشتم ، سعي كردم به زور هم كه شده با چند نفر ارتباط برقرار كنم كه همون باعث شد معناي واقعي تنها بودن رو بفهمم؛ وقتي تو جمع گروه كوچيك دوست هام مي نشستم واقعا لذت نمي بردم، اونا درباره پسر هاي خوشگل مدرسه، آهنگ هاي رپ و لباس هاي رنگارنگ حرف مي زدند در حالي كه من دوست داشتم از انسان هاي مهم تاريخ، رنگ ها، هنرمند ها ، كتاب ها ، اسطوره هاي يونان و موسيقي راك صحبت كنم . هميشه دوست داشتم وقتي با كسي مكالمه مي كنم يه چيزي ياد بگيرم ، از بحث درباره ي پسرها متنفر بودم ، پس تصميم گرفتم كه از گروه كوچيكم جدا شم كه البته كاره سختي نبود، انگار كه من واقعا حوصله سر بر بودم چون وقتي بهشون گفتم من تصميم گرفتم كه هيچ دوستي نداشته باشم خيلي راحت گذاشتند كه برم كه البته اين دقيقا چيزي بود كه مي خواستم.

يه روز وقتي چهارده سالم بود از دره پشتي مدرسه رفته بودم بيرون به آجر تكيه داده بودم و به خاطر احمق بودن مردم شروع به گريه كردم، تا وقتي كه احساس كردم يكي كنارم نشست، سرم رو بلند كردم و بهش نگاه كردم، اون رو لبش يه حلقه مشكي داشت، سيگارش رو گذاشته بود پشت گوشش و ازم پرسيد چرا گريه مي كني؟
منم خيلي ساده گفته بودم چون انسان ها احمقن، اين دنيا خيلي واسه انسان ها خوبه كه اونا بخوان نابودش كنند.

پسره بهم گفت: مردم همه احمق اند، همه مون احمقيم، ولي اونايي كه مي دونن احمقن يه خورده كمتر احمقن مثل من. بعد پا شد و رفت و من ديگه هيچ وقت نديدمش.

فقط تا كلاس هفتم براي درس خوندن وقت مي ذاشتم، فهميده بودم من به رياضي و شيمي و هر درس لعنتي ديگه علاقه ندارم. من فقط مي خواستم تو اتاقم بشينم، نقاشي بكشم، بنويسم و يا از پاهاي مردم عكس بگيرم .
وقتي به مامانم اين رو گفتم، گفت :
" جين همه تو سن نوجووني به چيزاي مزخرف فكر مي كنن، تو با نقاشي و عكاسي نمي توني پول دربياري، وقتي بزرگ شدي مي فهمي. حالا درس بخون وگرنه دوربينت رو ازت مي گيرم. "
اون جا بود كه فهميدم من به خانوادم هم نمي تونم اعتماد كنم .

اون روز تصميم گرفتم كه خودم براي خودم كافي باشم .
پس رفتم تو اتاقم و تو آينه نگاه كردم ولي هيچي نديدم، هيچ چيز جالبي نديدم.

وقتي به خودم نگاه مي كردم ، صداهاي مختلفي رو شنيدم :

مامانم مي گفت بايد پولدار شم .
بابام مي گفت من چون شبيه مامانم هستم رقت انگيزم .
هم كلاسي هام مي گفتند من عجيبم.

هر چه قدر بيشتر به خودم نگاه مي كردم بيشتر حرف هاشون رو باور مي كردم.

" خانم بدينگفيلد ؟ "
با صداي معلمم به خودم اومدم .

"مايليد ، سوالي رو كه از خانم پارك پرسيدم رو تكرار كنيد ؟ "
بفرماييد . اينم يكي ديگه از دلايلي كه از مدرسه بدم مياد، همه تو كار هم دخالت مي كنند . اون يه معلمه و وظيفه اش درس دادنه حالا هر كي دلش خواست گوش مي ده و هر كي نخواست نمي ده.

صدام رو صاف كردم و جواب دادم :
" بله حتما. پرسيديد ناحيه نوكلييدي چيست ؟ "
آره درسته، شايد من حواسم كاملا به كلاس نباشه ولي مي شنوم اون چي مي گه و درسته كه من وقتم رو واسه چيزهاي ساده اي مثل درس هدر نمي دم ولي انقد آسون هستند كه تو ذهنم بمونن و نمره ي خوبي بگيرم.

با شنيدن صداي زنگ سريعا وسايلم رو جمع كردم تا برم سمت ساحل و عكس بگيرم.

شايد قبلا هر چند ماه يه بار به ساحل مي رفتم ولي از اون روز به بعد تقريبا هر روز رفتم ساحل .

Art of LegsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora