كلمات مثبت

1.7K 306 108
                                    

به قاشق و چنگال خيره شدم . بابا اومده خونه و داره داد مي زنه . هنوز دارم به قاشق و چنگال نگاه مي كنم . بابا هنوز داره داد مي زنه . مامان؟ مامان داره گريه مي كنه . هنوز خيره ام ، هنوز داد مي زنه . هنوز گريه مي كنه ...
به سقف نگاه كردم . سقف سفيده ، روش طراح هاي ريز دايره مانند داره .
هنوز داره داد مي زنه. هنوز هم گريه مي كنه؟
اه كشيدم و از رو صندليم پا شدم . شايد اگه يكي اين جا بود من رو سرزنش مي كرد كه چيزي نگفتم ، كه از مادرم دفاع نكردم  ولي اون شخص بايد بدونه من به اندازه كافي سعي كردم. اين انتخاب مامانمه .

يكي از دلايلي كه هنوز زنده ام اينه كه اتاقم يه پنجره بزرگ داره و رو به درخت هاست . پنجره رو باز كردم و گذاشتم باد ملايمي كه از بيرون مياد صورتم رو نوازش كنه . هدفونم رو گذاشتم تو گوشم تا صداهاي پايين رو نشنوم .  بايد چي كار كنم؟ تظاهر كنم كه وجود ندارم؟ به كي كمك كنم؟ به خودم ، مادرم يا پدرم؟ يا فقط بيخيال همه اش بشم و يه فيلم ببينم يا شايد هم با خوندن رمان موردعلاقه ام  از مشكلاتم فرار كنم و تو مشكلات يكي ديگه غرق شم. مشكلاتي كه فقط نويسنده بايد نگرانش باشه و حلش كنه. نويسنده ها همراه شخصيت ها گريه مي كنند؟ حدس مي زنم نويسنده ها موجودات خيلي قوي اي هستند. اون ها  به تنهايي خلق مي كنند ، به تنهايي عاشق مي شن و به تنهايي مي كشن.

تنها كاري كه الان مي تونم بكنم اينه كه بذارم مامانم براي يه بار هم شده خودش تصميم بگيره . من حق اين رو ندارم كه تو زندگي پدر و مادرم دخالت كنم. اون ها مي تونن با هم باشن اگه مي خوان ، مي تونن سر هم داد بزنن و يا مي تونن جدا شن . درسته جدا شدن منطقي ترين كاره ولي اين تصميمي نيست كه من بايد بگيرم و هيچ ربطي به من نداره.

بيست روز ديگه امتحان ها شروع مي شه و سال اول دبيرستان تموم مي شه و اگه بخوام حقيقت رو بگم من اصلا آماده نيستم و خب كسي نيستم كه از بيست روز قبل براي امتحان ها آماده شم . بعضي از دانش آموز ها خيلي سخت مي گيرن ، به نظر من رمز موفقيت تو امتحان ها يه خيال راحت و گوش كردن تو كلاسه . منظورم اينه كه مگه چه چيز سختي مي گن كه آدم تو ذهنش نمونه!

هميشه دوست داشتم دوره نوجوونيم رو جوري بگذرونم كه اگه خواستم يه كتاب از اين دوران بنويسم هيچ پسري توش نباشه . نياز به هيچ پسر و عشقي براي هيجان انگيز شدنش نباشه . فقط خودم شخصيت اصلي باشم و مردم هنوز بخوننش ولي الان كه بهش فكر مي كنم اگه قرار بود اون كتاب رو بنويسم حتما توش وجود هري رو ذكر مي كردم حتي اگه فقط يه بار ديده بودمش .
چيزي كه درباره هري هست اينه كه اون تنهاست و جوري به نظر مي رسه كه عاشق تنهاييشه. هري خودش رو بين گل ها و نقاشي ها غرق كرده. هري مي خواد وقتش رو با يه نوجوون پر دردسر بگذرونه و به عواقبش اهميت نمي ده . هري به غريبه ها بستني مي ده و اگه بدونه وسيله اي داره كه شايد بيشتر به درد يكي ديگه بخوره اون رو مي ده بهش . چه طور مي شه درباره هري ننوشت؟

Art of LegsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora