هري از تو كابينت يه بطري شراب در اورد و از بطري خورد . اين برام خيلي عجيب بود چون شراب آداب خوردن داره و اولين بار بود كه كسي رو مي ديدم كه از بطري شراب مي نوشه .
ديروز وقتي توييترم رو چك مي كردم ، هشتگه " اگر الكل وجود نداشت " ترند شده بود . وقتي توييت هاش رو مي خوندم لبخند مي زدم .
يكي نوشته بود : من اصلا به دنيا نميومدم .
و يكي نوشته بود : اگر الكل وجود نداشت ، عيسي مسيح چگونه آب رو به شراب تبديل مي كرد .اون الآن يه بوليز مردونه با شلوارك ورزشي پوشيده و فقط سه تا از دكمه هاي پيرهنش رو بسته . اون واقعا اهميت نمي ده كه چه جوري به نظر مي رسه . آه كشيدم و شروع كردم به در اوردن لباسم .
من روي مبل نشستم و منتظرم كه اون بياد و بگه به چه حالتي بشينم يا دراز بكشم .
نمي دونم چرا اين درخواست رو ازش كردم ، فقط مي خواستم بخشي از اون بشم . چرا؟
چرا مي خواستم بخشي از اون شم ؟
به خاطر احساس نيازي كه داشتم از خودم بدم ميومد . نياز داشتم بخشي از يه چيز ديگه باشه ولي دلم مي خواست كاملا خودم باشم و كافي باشم .هري با بطريش اومد و وقتي كه ديد بوليزم رو در اوردم لبخند زد و بعد اومد سمتم .
كنارم رو مبل نشست و با لبخند بهم نگاه كرد . چشماش فقط به صورتم خيره شده بود ." جين ..."
اون گفت و موهام رو گذاشت پشت گوشم ." من نمي خوام بدن تو رو بكشم . "
اون گفت و آه كشيد .
بغض كردم . بي دليل بغض كردم .
و اون متوجه شد . دو تا دست بزرگش رو گذاشت دو طرفه صورتم و مجبورم كرد بهش نگاه كنم .
" من مي خوام صورتت رو بكشم . مي خوام تك تك اجزاي صورتت رو حفظ بشم . "
اون به چشمام نگاه مي كرد ولي انگار نگاه نمي كرد .
چرا؟ مگه اون از بدن زن ها خوشش نمياد؟ احساس حقارت و كوچيكي كردم و سريع بوليزم رو از رو دسته مبل گرفتم و پوشيدم . نمي دونستم بايد چيكار كنم پس از جام پا شدم و منتظر بودم اون چيزي بگه." مي خواي بري؟ "
اون پرسيد ." حدس مي زنم . "
اونم پا شد ." من مي رسونمت "
اون رفت سمت در و كليدهاش رو از رو جا كليدي گرفت ." مي توني رانندگي كني؟ "
" آره. "
اون گفت و جلو تر از من حركت كرد .خيلي گيج بودم . همه چي خيلي سريع اتفاق افتاد و احساس مي كنم هري ازم دلخوره و حتي نمي دونم چرا.
اون ازم آدرس خونه ام رو خواست و من آدرس رو تو موبايلم زدم و موبايل رو دادم بهش .
تا وقتي برسيم كسي چيزي نگفت و من زيادي براي فكر كردن خسته بودم . نمي خواستم به چيزي فكر كنم چون مي دونستم اگه شروع كنم به فكر كردن از خودم بيشتر و بيشتر متنفر مي شم و احساس حقارت و كوچيكي خواهم كرد .
تمام راه چشمام رو بستم و زندگي روياييم رو تصور كردم . جايي كه نياز نيست تلاش كنم خودم و يا آدم هاي ديگه رو بفهمم . جايي كه عقل نداشتم و هيچ چرايي تو ذهنم نبود . جايي كه فقط از طبيعت لذت مي بردم و نمي تونستم فكر كنم . وقتي فكر مي كني به چيزي مي رسي و دانايي بهت افسردگي مي ده . كاش فقط يه درخت يا يه گل بودم . به زمين كمك مي كردم و مفيد بودم . نياز هم نداشتم كه با درخت يا گل هاي ديگه ارتباط برقرار كنم يا بخوام جزوي از اون ها بشم .
واقعا با خودم چي فكر كردم ؟ چرا ازش خواستم من رو نقاشي كنه؟
خوبيش اينه كه من ديگه مجبور نيستم ببينمش ." اينجاست؟ "
اون پرسيد و من چشمام رو باز كردم و به اطرافم نگاه كردم ." آره "
اون ماشين رو نگه داشت و منتظر موند من پياده شم ." ممنون كه با من به مهموني اومدي..."
" چيزي نيست "
اون گفت و من سرم رو تكون دادم" شب خوبي داشته باشي "
گفتم و در ماشين رو باز كردم تا پياده شم ." جين ! "
اون صدام كرد و من برگشتم سمتش ." مي شه لطفا يوزنيم توييترت رو بهم بدي ؟ "
" خودكار داري؟ "
اون سرش رو تكون داد و از تو داشبرد بهم يه خودكار مشكي داد .
دستي كه روش تتو نداره رو گرفتم و يوزرنيمم رو براش نوشتم .
و بعد بدون هيچ حرفي پياده شدم .وقتي رفتم تو خونه ساعت يازده و چهل و سه دقيقه بود . برق هاي خونه خاموش بود و اين يعني مامانم قرار نبود از اتاقش بياد بيرون . اين خيلي خوشحالم كرد چون من هنوز كاملا هوشيار نبودم و مطمئنم بوي الكل و سيگار هري رو مي دم .
مستقيما رفتم تو اتاقم و بعد دوش گرفتم . شايد تنها چيزي كه الآن مي تونه به افكارم نظم ببخشه آب گرمه . نمي دونم چه چيزي درباره آب گرم وجود داره كه من هميشه مهم ترين تصميماتم رو زير دوش مي گيرم و تاريك ترين افكارم هميشه موقع حموم كردن مياد تو ذهنم .
چشمام رو محكم بستم ، انگار هرچي بيشتر پلك هام رو فشار بدم افكارم ازم دور و دور تر مي شن .
نشستم روي زمين و تكيه دادم به ديوار . سراميك ديوار سرد بود و اين حس خوبي بهم مي داد . بهم ياد آوري مي كرد كه هنوز وجود دارم .
اين قدر اونجا نشستم كه آب سرد شد .
به اين فكر كردم كه اين همه ناراحتي بي دليله و من تقريبا زندگيه خيلي خوبي دارم ولي اين هم نتونست قانعم كنه.حوله ي صورتيم رو پيچيدم دور خودم و بدون اين كه لباس بپوشم خوابيدم .
-
سلام خيلي بدم مياد اينجا چيزي بنويسم ولي خب مي نويسم .
من نمي تونم به خوبي از كلمات استفاده كنم و اين رو مي نويسم چون از خلق شخصيت خوشم مياد و صادقانه مي تونم بگم اگه شما يه چپتر از يه كتاب بخونيد و بهم بگيد خيلي بيشتر خوش حالم مي كنه تا وقتي بگيد كه عاشق داستانتم . اين يه جورايي ناراحتم مي كنه .
جواب يه سري از سوالات شما :
١- نمي دونم چند چپتره .
٢- آپديت منظمي نداره .
٣- خير ، جين هيچ شباهتي به من نداره .
٤- اگر شما مثل جين فكر مي كنيد ، نگران نباشيد ، چون من با نوشتن جين مي خواستم افكار يه نوجوون عادي رو نشون بدم .به هرحال ممنونم كه وقت مي ذاريد و مي خونيد .

VOUS LISEZ
Art of Legs
Fanfictionاسمم جينه؛ ١٦ سالمه و دوست دارم از پاها عكس بگيرم همچنين به تازگي متوجه شدم كه « يه ذره حمايت و قبول كردن مي تونه به گياهي كه خشك شده دوباره جون بده. » Harry Styles Fan fiction. Copyright © 2016 greencoats