" هري...
ببخشيد كه اين قدر دير دارم برات اين نامه رو مي نويسم. وضعيت خونه مون اصلا خوب نيست. مامانم بالاخره تصميم گرفته كه از بابا جدا شده ولي چون بابام داره اذيتمون مي كنه، كلي كار قانوني هست كه بايد انجام شه. من با مامانم صحبت كردم و قراره بعد از اين كه مراحل طلاقش تموم شد از اين جا بره و از من خواسته كه باهاش برم. تمام اين پنج روز داشتم به اين مسئله فكر مي كردم. من اين جا رو خيلي دوست دارم و شايد مسخره باشه كه اين رو بگم ولي تو هم اينجايي. حتي اگه زياد با هم وقت نگذرونده باشيم يا هم رو خوب نشناسيم، من تو ذهنم از تو كسي رو ساختم كه واقعا نياز دارم. نمي خوام از تو جدا شم.من اولين بار ' قبول شدن ' رو با تو حس كردم. احساس كردم تو من رو مي فهمي و حمايتم مي كني. انگار تمام چيزي كه نياز داشتم يه خرده حمايت بود.
ولي مادرم نبايد زير اين فشار باشه و من نمي تونم پيش بابام زندگي كنم.
بيا اين نامه ها رو تمومش كنيم و تا وقتي كه من اينجام تو اين شهر پرسه بزنيم و بيشتر با هم وقت بگذرونيم. در اخر رفتن يا اسون تر مي شه يا سخت تر. برام مهم نيست.
اين نامه رو مي خوام بدم به يكي تا وقتي تو گل فروشي هستي بهت بده.
فردا صبح ساعت ٦ ميام پيشت. لطفا تو جعبه ات باش. "
YOU ARE READING
Art of Legs
Fanfictionاسمم جينه؛ ١٦ سالمه و دوست دارم از پاها عكس بگيرم همچنين به تازگي متوجه شدم كه « يه ذره حمايت و قبول كردن مي تونه به گياهي كه خشك شده دوباره جون بده. » Harry Styles Fan fiction. Copyright © 2016 greencoats