قطره ها

1.7K 316 154
                                    

هري دقيقا ٢٥ دقيقه دير تر اومد . وقتي اومد كه داشتم با خودم حرف مي زدم و پياده به سمت خونه بر مي گشتم . وقتي رسيد پشت هم عذرخواهي مي كرد. گفت خواب مونده . قرار بود فقط يه چرت كوتاه بزنه براي همين الارم نذاشته . من هم زياد اهميت نمي دادم براي همين سرم رو تكون دادم و گفتم پيش مياد .

" مي خواي بريم ساحل؟ "
اون پرسيد و صداي راديو رو كم كرد.

" برام فرقي نداره"
سرش رو تكون داد و من از شيشه ماشين به بيرون نگاه كردم . بر خلاف امروز صبح هوا ديگه آفتابي نيست . آسمون پر ابره . ابرهاي تيره .
اينجا معمولا اين موقع سال بارون نمياد. تو سانتا مونيكا بيشترين حد بارندگي تو بهمن ماهه .
كاش اين ابرها ببارن. كاش برگها جون بگيرن.

" اول مي ريم گل فروشي من ، بايد يه سري چيزها رو برداريم "
اون گفت و من حتي نمي دونم چي تو سرش مي گذره. فكر نكنم حتي بهترين روان شناس ها بتونند بگن تو ذهن يه انسان ديگه چي مي گذره.

هيچ كس قادر به درك و فهم ذهن ديگري نيست . ما موجودات اجتماعي اي هستيم و از تنهايي بيزاريم ولي در آخر تو ذهنمون تنهاييم. هركاري بكنيم نمي تونيم از اين تنهايي فرار كنيم . ما دو نفر تو يه بدن نيستيم. يك نفريم. يك ذهن. تنهايي هيچ وقت تموم نمي شه .

بارون شروع شد.
لبخند زدم و از پنجره گل فروشي هري به بيرون زل زدم . قطره ها آروم آروم روي زمين سقوط مي كردن. مي ميرن؟

" هري؟"
پشتم به هري بود. اون داشت يه سري وسايل از زير ميزش در مي اورد.

" هوم؟"

" قطره ها به خاطر چي مي ميرن؟ "

" به خاطر رهايي."

" ما هم به خاطر رهايي مي ميريم؟"

"دوربيت همراهته؟"
به سوالم جواب نداد. ما به خاطر جاودانگي مي ميريم.

" هميشه هست "

" مي شه واسه چند لحظه بهم قرضش بدي؟ "

" حتما . "
گفتم و از تو كيفم دوربينم رو در اوردم و دادم بهش .

" حالا برگرد به همون حالتي كه قبل از اين كه بهم دوربين رو بدي داشتي . همونطوري كه يكي از گل ها جلوي صورتت بود . "

" چرا؟ "

" جين... حرف نزن و كاري كه گفتم رو بكن . "
اون اول چشمهاش رو چرخوند و بعد لبخند زد .
يه خورده صورتم رو كج كردم تا گل رز صورتي بياد جلوي يكي از چشمهام و بعد بهش زل زدم .
همونجوري كه حدس مي زدم اون ازم عكس گرفت.

Art of LegsOnde histórias criam vida. Descubra agora