دو روز از آخرين باري كه هري رو ديدم مي گذره و نامه اي دريافت نكردم. هر روز صبح كه بيدار شدم صندوق پستيمون رو چك كردم ولي چيزي نبود.
تو چند روز گذشته كبودي رو صورت مادرم تغيير رنگ داده ولي من مي دونم كه زخم دلش نه تنها تغيير رنگ نداده كه وخيم تر هم شده . مي تونم نگاه پر از تنفرش رو تشخيص بدم .
شايد درست نباشه كه تو زندگي يه بزرگ تر دخالت كنم و بذارم خودش براي خودش تصميم بگيره ولي مي دونم كه بخش بزرگي از تصميمش به من بستگي داره ، من فقط مي خوام خيالش رو راحت كنم.آروم با مشتم به در اتاقش ضربه زدم.
" جين؟"
صدام كرد و در رو باز كردم. داشت تو آينه به خودش نگاه مي كرد." مامان... مي شه حرف بزنيم؟"
با دستپاچگي پرسيدم . مادرم كسي نبود كه هميشه دركم كنه و هميشه پيشم باشه و به تصميماتم احترام بذاره ولي مي دونم كه هميشه فكر مي كرده كه داره كار درستي رو انجام مي ده.
ضربه هايي كه مادرم به من زده از روي ناآگاهيشه . همه كاري رو انجام مي دن كه به نظر خودشون درسته.نشست رو تخت و با دستش زد رو تشك تا كنارش بشينم. نشستم و شروع كردم با پايين تي شرتم بازي كردن.
" خب؟ "
اون پرسيد و تو چشمام نگاه كرد." چرا از بابا جدا نمي شي؟ "
بدون مقدمه پرسيدم." چرا مي خواي بدوني ؟ "
ديگه تو چشمام نگاه نمي كرد." چون اگه دليلش منم ، مي خوام بدوني كه من به انتخابت احترام مي ذارم و دركت مي كنم. نمي خوام چون فقط بچه داري از خودت بگذري . مي دوني كه چي مي گن ، مادر از خود گذشته است و اين چيزها. كه بايد بيشتر اوقات از خودش به خاطر بچه اش بگذره. مامان من حقيقتا اين حرف ها رو مزخرف مي دونم. تو زندگي خودت رو داري. حق داري هر كاري كه مي خواي بكني. اگه مي خواي فردا از اين مرد جدا شي و با يكي ديگه ازدواج كني يا حتي تنها بموني من حمايتت مي كنم . فقط خواستم يه بار ديگه بهت بگم كه از طرف من مطمئن باشي . "
سرش رو تكون داد و متوجه شدم كه داره سعي مي كنه گريه نكنه. بلند شدم و پيشونيش رو بوسيدم و تو اتاقش تنهاش گذاشتم.به تنها پوستري كه رو ديوارم هست خيره شدم . من عكس تروي سيوان رو روي ديوار اتاقم دارم . عكسي كه رو زمين دراز كشيده و به اسمون خيره شده.
بهش نگاه كردم و احساس كردم هر چه قدر بيشتر نگاه مي كنم قفسه سينه ام سنگين تر مي شه . بيشتر از تروي سيوان خودم رو مي ديدم كه روي زمين دراز كشيده و نه راه پس داره و نه راه پيش .
شايد چون پريودم نزديكه احساساتي شدم و يا شايد چون حرف هايي كه دوست داشتم مامانم بهم بگه رو من بهش گفتم.
تو چند مدت اخير تنها كسي كه باهاش حرف مي زدم هري بود و حالا كه نيست و هنوز نامه نداده داره بهم ياداوري مي شه كه من دراخر بي كسم . مثل بيشتر ادم هاي اين كره خاكي.
DU LIEST GERADE
Art of Legs
Fanfictionاسمم جينه؛ ١٦ سالمه و دوست دارم از پاها عكس بگيرم همچنين به تازگي متوجه شدم كه « يه ذره حمايت و قبول كردن مي تونه به گياهي كه خشك شده دوباره جون بده. » Harry Styles Fan fiction. Copyright © 2016 greencoats