دقيقا دو هفته از روزي كه با هري رفتم مهموني مي گذره . من اون شب خوابيدم و بعد فكر مي كنم ساعت سه صبح بود كه بيدار شدم . پنجره رو باز كردم و گذاشتم كه هواي خنك شب بخوره به صورتم . شايد هواي شب بهم سيلي بزنه و آگاهم كنه . شايد هوشيار شم .
بعد از اين كه به مدت يك ساعت با هدفونم آهنگ گوش كردم و كتابي كه هفته پيش تو موبايلم خريده بودم رو خوندم دوباره خوابيدم .
تو كتابه نوشته بود :
احساس تاسف كردن براي خودم يك نوع هنره ، فكر مي كنم بخشي از من دوست داره اين كار رو انجام بده . *( Aristole and Dante discover the secrets of universe - Benjamin Alire Saenz * )
روز بعد وقتي دوباره بيدار شدم ، روشنايي بهم حس خوبي داد . مي گن روشنايي روز تمام پليدي و تاريكي شب رو با خودش مي بره ، نمي دونم درسته يا نه ولي مي دونم روشنايي روز اين حس رو بهم مي ده كه هميشه فردايي هست . هميشه شانسي هست ، نور و اميدي هست .
برعكس تصوراتم با انرژي خيلي زياد بيدار شدم و خيلي حال خوبي داشتم .
مامانم داشت صبحونه درست مي كرد و بابام داشت با راديو كار مي كرد تا شايد يه آهنگ قديمي پيدا كنه .
اون روز صبح هر سه تامون پشت ميز گرد و كوچولوي توي آشپزخونه نشستيم و در سكوت صبحانه خورديم . تنها صدايي كه اون روز شنيده مي شد ، صداي جاني كش بود كه از راديو ميومد .
وقتي غذا تموم شد پدرم بدون توجه يا حتي تشكر از پشت ميز پا شد و از خونه رفت بيرون . اون هميشه اينجوريه . فكر مي كنه وظيفه ي مامانمه كه غذا درست كنه ، تميز كنه و ... حداقل كه الان بيكاره انتظار داشتم بيشتر همكاري كنه ولي دارم با كي شوخي مي كنم ! اون ميليوارد بدينگفيلده نه يه مرد واقعي .بعد از اين كه به مامانم كمك كردم رفتم تو اتاقم ، پنجره رو باز كردم و به قفسه كتاب هام نگاه كردم تا تصميم بگيرم چي كار كنم .
يكي از كارهايي كه دوست دارم در اوقات فراغتم انجام بدم مقاله نوشتنه و خب خيلي وقته كه مقاله اي ننوشتم . من هميشه يه مقاله چهار- پنج صفحه اي در رابطه با موضوع هاي مختلف مي نويسم و بعد جلدش رو خودم نقاشي مي كنم .پشت ميزم نشستم و اول با نقاشي جلد شروع كردم . من مي خواستم درباره يه چيزي بنويسم . هر چيزي ، شايد چيزي كه مادرم حق داشتنش رو داره ولي ندارتش .
اول نقاشيش رو كشيدم تا ذهنم آروم بشه تا بعد اجازه بدم كه كلمه ها مثل يه رود از ذهنم جاري شه .يه بشقاب شكسته كشيدم .
و بعد شروع كردم به نوشتن صفحه اول :" ما انسان زاده مي شيم ، ما همه مون يكسان و آدم زاده مي شيم . هممون اول پاكيم و تمام چيزهاي خوب رو همراه خودمون داريم . شايد ما هممون فقط تا قبل از اين كه بتونيم حرف بزنيم و راه بريم واقعا انسانيم . يه نوزاد هيچوقت حاضر نيست به زيبايي آسيب بزنه ، دقيقا كاري كه وقتي ما بزرگ مي شيم انجامي مي ديم .

KAMU SEDANG MEMBACA
Art of Legs
Fiksi Penggemarاسمم جينه؛ ١٦ سالمه و دوست دارم از پاها عكس بگيرم همچنين به تازگي متوجه شدم كه « يه ذره حمايت و قبول كردن مي تونه به گياهي كه خشك شده دوباره جون بده. » Harry Styles Fan fiction. Copyright © 2016 greencoats