شهرها و فيل ها

945 198 47
                                    

بالاخره بعد از پنج سال برگشتم به شهري كه توش بزرگ شدم، نه فقط از نظر سني، من تو اين شهر خيلي چيز ها رو فهميدم، فهميدم يه ذره حمايت و قبول كردن مي تونه به گياهي كه  خشك شده دوباره جون بده، من تو اين شهر فهميدم بيشتر از اين كه بقيه قبولت كنن و حمايت كنن اين كه خودت، خودت رو قبول كني و خودت حامي خودت باشي هزاران برابر لذت بخش تره.
من تو اين شهر فهميدم ادم ها يه روزي فكر مي كنن از هم خوششون مياد و اين رو به دولت مي گن و رو يه كاغذ به هم قول مي دن كه براي هميشه با هم زندگي كنن و بعد از يه مدت تمام تصوراتشون بهم مي ريزه.
من تو اين شهر ناديده گرفته شدن، ترك شدن، احساس اضافي بودن و هزاران حس منفي ديگه كه زماني واقعا بهشون وابسته بودم رو احساس كردم. براي يه مدت نه چندان كوتاه اين احساسات تمام چيزي بود كه من مي خواستم احساس كنم. انگار كه ناراحت بودن مجازاتي بود كه ناخوداگاهم براي ' من بودن ' مشخص كرده بود.
من از پاهاي مردم اين شهر عكس گرفتم و براشون از اسطوره هاي يونان گفتم، من تو اين شهر بزرگ شدم. به معناي واقعي بزرگ شدم و عاشق شدم. عاشق قطره هاي بارون شدم با اين كه افتاب بهم دلگرمي مي داد، عاشق گل ها، درخت ها، گربه ها، دوربين ها و ادم هايي مثل هري شدم.

پنج سال پيش وقتي داشتم از اين شهر مي رفتم، مي دونستم افتاب و بارون باهام ميان، مي دونستم گل ها و درخت ها روزم رو خواهند ساخت، مي دونستم گربه هاي جديدي براي اشنايي وجود داره و مي دونستم شهري كه دارم مي رم هري نداره.

خداحافظي با هري سخت نبود، فكر كردن بهش سخت بود.

به تتوي روي دستم نگاه كردم و لبخند زدم. من و هري هر دو تا يه  بستني رو دست هامون تتو كرديم. مامانم خيلي عصباني شده بود ولي باهاش كنار اومد.
در جعبه ي هري مثل هميشه با صدا باز شد. بهم لبخند زد، بهش لبخند زدم.

" تو اومدي "

رفتم سمتش و محكم بغلش كردم. يكي از خوبي هاي نوجوون نبودن اينه كه مثل قبل اون قدر خجالت نمي كشي.
بوي قهوه مي داد. هري معمولا بوي الكل و گل مي داد ولي امروز بوي قهوه مي ده هميشه بوي قهوه رو بيشتر از خودش دوست داشتم.

" خوبه كه بوي قهوه مي دي. "
توي سينه اش گفتم.

" خوبه كه بهم مي گي "
توي موهام گفت.

تو پنج سال گذشته من و هري از طريق فضاي مجازي با هم در ارتباط بوديم. اوايل خيلي به هم زنگ مي زديم ولي خب مثل هر رابطه اي كه از راه دور هست كم كم رابطه مون كمرنگ شد، از هرشب شد هفته اي يه بار و اخيرا هر چند ماه يه بار به هم زنگ مي زديم. يه جورايي خوش حالم كه ديگه مثل قبل با هم ارتباط برقرار نمي كرديم. راستش هري پشت موبايل، هري بي حوصله ايه و اين كه با هم ارتباط برقرار نمي كرديم باعث نمي شد كه به هم فكر نكنيم، حداقل براي من كه اينجوري بود.

" بريم صبحونه بخوريم؟ "
پرسيدم.

" بريم. "
كليدها و كيف پولش رو گرفت و رفتيم.

تو ماشين برام اهنگ live forever رو گذاشت و ديدم همونطور كه به جاده نگاه مي كنه، داره لبخند مي زنه.

ما خاطره ها رو مي سازيم و فقط كافيه كه تو لحظاتمون يه اهنگ خاصي رو گوش بديم يا يه كتاب همراهمون داشته باشيم. اهنگ ها و كتاب ها خاطرات بيشتري از عكس ها تو خودشون نگه مي دارن. هر دفعه كه اون كتاب رو دوباره باز كني يا اون اهنگ رو دوباره گوش كني غير ممكنه احساس نكني برگشتي به اون زمان.

خاطره ها رو مي سازيم و سعي مي كنيم دوباره تكرارشون كنيم.

" راستي مجله ات شنبه به دستم رسيد. "

" خونديش؟ "

" اره. چرا فيل ها رو انتخاب كردي؟ "

" اگاتا كريستي يه كتاب داره، اسمش فيل ها به خاطر دارنده. اولين بار كه اين كتاب رو خوندم خيلي بچه بودم و حتي وقتي كل داستان يادم رفته بود، يادم بود كه خانمه مي گفت فيل ها حافظه ي خوبي دارن. وقتي مي خواستم درباره قدرت خاطره ها بنويسم اولين چيزي كه اومد تو ذهنم همين فيل ها بود "

" جالب نيست كه بعضي اوقات زندگي مي كنيم تا خاطره بسازيم و بعضي اوقات با به ياد اوردن همون ها زندگي مي كنيم؟ "

" كدوم بخش رو بيشتر دوست داري؟ "

" هر كدومش قشنگه. تازگي ها اصلا نمي تونم مقايسه كنم يا يكي رو بين چند تا انتخاب كنم. "

" هر كدوم از اين ساختمون ها من رو به ياد يه چيزي مي اندارن. "

" انگار كه بيشتر از اين كه تو اين شهر رو تو خودت داشته باشي، اين شهر تو رو تو خودش داره. "

" تمام مكان هايي كه رفتيم و مي ريم، تمام اهنگ هايي كه گوش كرديم، تمام كتاب هايي كه خونديم، تمام چيزهايي كه گفتيم، همه شون ما رو تو خودشون دارن. "

" كي گفته ادم ها جاودان نيستن؟ "

" مرگ؟ "
گفتم و خنديدم.

" مرگ هست و ما باز مي مونيم. "

Art of LegsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora