روی تختم دراز کشیدم نیم ساعته بیدارم و فقط به پنجره خیره شدم نمی دونم چمه و این افتضاح ترین حسیه که یه نفر میتونه داشته باشه تقریبا کل هفته رو اینجوری بودم حتی به کتابا نگاهم ننداختم گوشیم زنگ خورد و من اولین حرکت امروزمو انجام دادم.
"سلام نیک"
"نگو تازه بیدار شدی"
"نه فقط توی تختم بودم"
"چه مرگته سوف اصن بهم زنگ نزدی"
"من کاریت ندارم برای چی بهت زنگ بزنم"
"آها پس من بودم میگفتم فقط میخوام صداتو پشت تلفن بشنوم"
"صدات خیلی مسخره میشه وقتی نازکش میکنی و دوم اینکه صدای من اینجوری نیست"
"امروز مهمونیه و میایم دنبالت باید ساعت پنج آماده باشی"
"باشه میشه بگی ساعت چنده؟"
"12 سریع باش برو صبحانه بخور... هی هی ببینم بین تو هری چیزی شده؟ تو هر وقت شکست عشقی میخوری این شکلی میشی"
"چیزی بین ما نبوده نیک و قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته پس میشه دربارش حرف نزنی"
من الانم میتونم ضربان قلبمو بشنوم چه دروغ افتضاحی...
"باشه ببین این فقط شوخی بود"
"حتی شوخیشم مسخرست دربارش بامن شوخی نکن من هنوز فیونو دوست دارم"من قطع کردم
گونه هام داغ شدن قفسه سینم سریع بالا پایین میره از خودم متنفرم من دیگه نمی خوام تو خونه بمونم و زانوی غم به بغل بگیرم پس سریع لباسمو عوض کردم دیگه توی این خونه نمی مونم نمی دونم شاید منتظرم که زنگ در خونمو بزنه تا باهاش حرف بزنم لعنت بهش که این کارو باهام کرد. من یکی از پوشه ها رو برداشتم و توی کیفم گذاشتم حتی توی آینه حتی به خودم نگاه نکردم که ببینم که ظاهرم خوبه یا نه پوتینمو پام کردم و رفتم بیرون درو قفل کردم نمی دونم اینجا اصن تاکسی پیدا میشه یا نه.
"هی سوف" من برگشتم و نایلو دیدم
"سلام نایل"
"کجا داری میری؟"
"میخوام پارک یا یه کافه برم ولی اصن این شهرو تا حالا ندیدم"
"باشه من شماره تاکسی رو بهت میدم چون به نظر نمیاد اشین داشته و آدرس اون کافه رو هم برات مینویسم" من
گوشیمو بهش دادم چون حال ندارم خودکار و مداد دربیارم
"اگه فقط اسم کافه رو بگی هم میفهمن" من به صفحه گوشیم نگاه کردم
"باشه ممنون" من بهش لبخند زدم و زنگ زدم به تاکسی تا بیاد
______________کتابو از توی کیفم درآوردم ترجیح میدم این چند ساعت قیل از اینکه قراره امروز اونو ببینم فکرم یکم بازشه
پوشه رو باز کردم بدون اینکه اسمشو بخونم شروع کردم به خوندن.
قهوه رو کنارم گذاشتن و من فقط یه ممنون گفتم طوری که فک کردم چیزی نشنیده ولی وقتی سرشو تکون داد فهمیدم که شنیده...
من غرق خوندن اون کتاب شده بودم انگار خودم بودم نویسنده واقعا خیلی عالی جزئیاتو توصیف کرده بود من واقعا عاشقش شدم بعد از چند دقیقه که فهمیدم قهوه ام سردتر شده بین خوندن کتاب قهوه رو هم میخوردم.
وقتی فهمیدم قهوه ام تموم شده یه کیک هم سفارش دادم شاید جای صبحانه رو بگیره بعد از اینکه کیکم تموم شد تصمیم گرفتم برم پارک و روی یه صندلی بشینم و ادامشو بخونم
--------------
ساعتا خیلی زود میگذشت برام انگار ثانیه ها یه معنی دیگه برام پیدا کرده بودن شاید دارم خودمو توی کلمات گم میکنم شاید دارم به خودم دروغ میگم ولی نمی خوام الان به اینا فکر کنم وقتی به آخرین کلمات کتابو میخوندم یه چیزی رو فهمیدم هیچ چیز ابدی وجود نداره ما فقط منتظر پایانیم و این پایانا تا ابد تکرار میشن این پایانا ابدین
من یه نفس عمیق کشیدم
و به ساعتم نگاه کردم اوه لعنتی 4:30 بود نیک منو میکشه اگه به موقع نریم اونجا و منم بهش حق میدم سریع شماره تاکسی رو گرفتم تا بیاد
___________________
YOU ARE READING
Hidden Eyes [H.S]
Fanfictionتا حالا احساس کردی یه نفر داره نگاهت میکنه و حواسش بهت هست؟ بهت تبریک میگم به جهنم خوش اومدی به زندگی من خوش اومدی به زندگی که دو تا چشم مخفی دارن نگاهت میکنن