ch.12

277 25 0
                                        

Dusk till dawn_Zayn feat sia
حتما گوش کنینمن عاشق این آهنگ شدم
________________
چند دقیقه ست جاوی خونه پارک کردم چراغای ماشنم خاموشن
هیچ وقت به اندازه کافی دوسشون نداشتم این خودخواهیه؟؟ متاسفم خیلی دوستون دارم ببخشید که نمیتونم مثل سیا براتون باشم اشکام دارن روی شاوارم میریزن بی دلیل دارم گریه میکنم خدای من باید به خودم سرو سامون بدم
اشکامو با پشت دستم پاک کردم و کیفو ورداشتم سویچو زدم تا در قفل شه از چمنا رد شدم اونا بلند شدن انگار اوناهم مثل من عوض شدن
دستمو با شک بردم سمت در صدای خندشونو میتوستم بشنوم درو زدم مامانم درو باز کرد
"دخترم" مامانم بغلم کرد من محکم بغلش کردم طوری که هیچ وقت بغلش نکرده بودم
"سوفیا عزیزم چه سوپرایز قشنگی بیا تو"
من سرمو تکون دادم و سعی کردم اشکامو توی چشام نگه دارم
سیا پرید بغلم طوری که عقب رفتم  بغلش کردم
"چه خوب که اینجایی دلم خیلی برات تنگ شده بود"
بابام هم اومد
"دختر بزرگ من اینجاست اینو باید مدیون کی باشم؟" من بغلش کردم
"مدیون اینکه دلم براتون تنگ شده بود"
"این تویی سوفیا تو به من یا بابات خیلی وقته نگفته بودی دلم براتون تنگ شده"
"من خوبم مامان خیلی ممنون که ازم پرسیدی"
"دماغت قرمز شده حتما سردت شده بیا برات چایی بریزم"مامان صورتمو نوازش میکرد خیلی به این نیاز داشتم
"باشه الان لباسمو عوض میکنم"من از پله ها بالا رفتم دستمو روی نرده ها کشیدم انگار خیلی وقته که بهشون دست نزدم
در اتاقمو باز کردم کاغذ دیواری های بنفش چقدر دوسشون داشتم چراغو روشن کردم
پیژامه هام که توی کیفم مچاله بودنو پوشیدم و برای اینکه وانمود کنم سردمه که سردم هم بود پولیور مشکیمو روش پوشیدم
از پله ها اومدم پایین و رفتم توی حیاط پشتی مامانم روی تاب بود
من کنارش نشستم و سرمو گذاشتم روی شونش
"سوفیا تویی؟"
"منم مامان"
"ماهو میبینی؟"
"چه قدر قدر نزدیکه  ای کاش ماه زنده بود  میتونستم نفساشو روی صورتم احساس کنم اون وقت هیچ وقت احساس نمیکردم تنهام"
"سوفیا حالت خوبه؟"
من دستشو گرفتم
"الان میخوام فقط پیش شماها باشم"
و فقط سکوت بود دیگه چیزی نمیشنیدم و اینکه مامانم داشت با شستشو آروم روی دستم تکون میداد
پامو توی چنمای خیس تکون دادم من واقعا دلم برای اینجا تنگ شده بود
"من برم برات چاییتو بیارم بعد تو میتونی برام تعریف کنی که چیشده"
مشکل اینجاست نمیخوام به کسی چیزی بگم میخوام ساکت بمونم و وانمود کنم هیچ اتفاقی نیفتاده
پاهامو توی شکمم جمع کردم و با آستینم بازی کردم سمت چپم یکی نشست من به خودم زحمت ندادم ببینم کیه
"تو یه چیزیت هست سوف بیخیال من خواهرتم"
"میدونم ممنون که پیشمی منم همینو میخوام دلم براتون تنگ شده بود"
"لئو کجاست؟ چرا نیاوردیش؟" اوه لعنتی الان نه
"آره چرا لئو رو نیاوردی؟" صدای مامانم از پشت سرم اومد و کنارم نشست من چایی رو برداشتم
"لئو مرده" و من چاییمو توی دستم گرفتم
"ما اونو به تو سپردیم تو نسبت بهش مسئول بودی سوفیا تو باید میبردیش دامپزشکی" مامانم صداشو بالا برد حدسشو میزدم
"مامان اون تیکه پاره شده بود" من داد زدم
"و اینکه من در حیاط پشتیمو باز نذاشته بودم تا بره اون موقع احتمالا دزد اومده بوده ...میبینی تقصیر من نبود"
من رفتم توی اتاقم از پله ها سریع بالا رفتم و درو بستم
خودمو توی تختم پرت کردم و از پشت پنجره به ماه نگاه کردم اون همیشه این قد ناراحت به نظر میاد؟دستمو گذاشتم زیر سرمو بهش خیره شدم
______________
گرگ و میش بود آسمون آبی کمرنگ بود از روی تختم بلند شدم و رفتم توی حیاط پشتی دارم خواب میبینم دوباره دارم خواب میبینم
روی چنما دراز کشیدم و به آسمون خاکستری نگاه کردم و چشامو بستم
____________
"سوفیا ... سوفیا..." من چشامو باز کردم من روی چمنا بودم ولی اون شبیه خواب بود  سیا داشت با نگرانی نگام میکرد
" تو از کی اینجا خوابیدی؟"
"نمی دونم"
"اوه خدا بدنت خیلی سرده بیا بریم تو"من بلند شدم و دست سیا رو گرفتم کمرم درد گرفته بود
"سوفیا حالت خوبه؟" مامانم با نگرانی داشت نگام میکرد
"آره مامان خوبم"
"بزار برات یه چیزی بیارم"
من روی مبل نشستم و  دستمو روی بازوهام کشیدم
مامانم یه پنو دورم انداخت و کنارم نشست
"من تورو به خاطر مرگ لئو مقصر نمیدونم فقط عصبانی شدم باشه؟ ببخشید من اصلا درک نکردم تو  به خاطر این ناراحتی"
"حق داشتی مامان مشکلی نیست" من پتورو محکم تر گرفتم
"خب من برم سلیسیا رو برسونم مدرسه"
"نه مامان من میرم یه دوش میگیرم حالم خوب میشه تو برو ناهار درست کن"
من رفتم توی حموم و آب داغو باز کردم گذاشتم پوستمو بسوزونه
و نفس عمیق کشیدم وای این قدر با آب سرد حموم کرده بودم که یادم رفته بود آب گرم چه احساس خوبی به آدم میده
"سوف یکم سریع دیرم میشه"
من حواله رو پیچیدم دور بدنم و رفتم تو اتاقم موهامو بستم  و سریع لباس پوشیدم در اتاقمو باز کردم
"چه زود آماده شدی"
"قدرت یه نویسنده رو دست کم گرفته بودی عزیزم"
من ژاکتمو روش پوشیدم و سویچمو برداشتم تا رفتیم پایین
مامان یهو ظاهر شد
"مراقب خودتون باشین سوفیا سریع برگرد صبحانه رو با هم بخوریم" من سرمو تکون دادم و سیا مامانو بوسید و
اون سریع تا ماشین دویید منم سعی کردم پشتش بدوم سویچو زدم اون سریع نشست و منم کنارش نشستم و ماشینو روشن کردم اون یه چیزی از زیر پاش ورداشت
"گوشیت داره ویبره میره ... اوممم شماره ناشناسه"
من گوشیرو برداشتم و روی شونم با سرم نگه داشتم تا کمربندو ببندم
"بله؟" و سکوت هیچی نگفت
"بله؟؟" من قطع کردم
"کی بود؟"
"مزاحم کی میخواد باشه؟"
و گوشیم دوباده زنگ خورد من استارتو زدم بعد گوشیرو برداشتم همون شماره لعنتی
"ببین اگه یه بار دیگه زنگ زدی به پلیس زنگ میزنم"
"سو..." تنها کسی که منو اینجوری صدا میزد... من سریع گوشیو قطع کردم این غیر ممکنه حتما اشتباه شنیدم
"هی حالت خوبه سوف؟"
"آره خوبم " من سرمو تکون دادم و شروع کردم به رانندگی
اشتباه شنیدی سوف احتمالا یکی داشته سوت میزده یا داشته یکی دیگه رو صدا میزده چه میدونم
"داری میشنوی چی میگم؟"
"چی میگفتی؟"
"چی گفته بود بهت؟"
"بهم فحش داد باشه؟"
"باشه چرا عصبانی میشی؟"
"ولش کن" من پیچیدم سمت چپ و پارک کردم
"روز خوبی داشته باشی"
اون رفت توی مدرسه واو یام رفته که منم دبیرستانی بودم
فلش بک
صدای در زدن می اومد
من کیفمو ورداشتم و روی دوشم انداختم
"نیک اگه بهترم در بزنی من درو باز میکنم"
"آره میدونم فقط آخه امروزو که یادت نرفته من قرار بود کولت کنم تا دم در کلاسمون"
"مرد و حرفش" من پریدم روی کولش و اون پاهامو گرفته بود دستمو گذاشتم دور گردنش
"چرا حالا این شرطو گذاشتی برام؟"
"خب همه فک میکنن توی یه دوست دختر میخوای و منم یه دوست پسر خب من و تو دوستای صمیمیم ولی طبق گفته بقیه همه اینجوری فک میکنن پس ما هم میزاریم که کنن"
"آها پس تو اینجوری فک میکنی؟"
"نه نیک تو دقیقا مثل برادرمی من چجوری میتونم هم چین فکردی کنم؟"
"چه جالب چون منم دقیقا مثل خواهرم دوست دارم"
من صورتمو به صورتش چسبوندم
"بهم بگو چند دقیقه دیگه تا مدسه مونده"
"خب آقای کوپر 5 دقیقه دیگه به مدرسه میرسیم و 3 تا 2 دقیقه تا کلاس"
"خوبه میتونم تحمل کنم"
"شرطمونو که یادت نرفته نباید منو زمین بزاری"
"آآآآآآآآععععععععع" من بلند خندیدم
پ.ف.ب
فرمونو چرخوندم و از خیابون بیرون رفتم ویبره دوباره گوشی ولی این دفعه نیک بود
"سوفیا تو کدوم گوری هستی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی فک نمیکنی من نگران میشم؟؟" اون داشت پشت تلفن داد میزد
"من متاسفم نیک باشه من پیش مامانمم"
"خداروشکر هری هم چند بار بهت زنگ زده بود گفت شاید جوابشو بدی"
"اون؟؟ از کجا فهمید؟"
"خب دید تو و خواهرم سوار ماشین شدین من فک کردم تو با اون رفتی چون هرچی به اونم زنگ زدم برنداشت"
"من برای چی برم پاریس؟ من که مد نمی خونم"
"سوف... میدونم نیاید بهت بگم ولی خب... هری خیلی نگرانت بود"
"بهش میگفتی این قد منو دید نزنه و بره دوست دخترای خودشو به فاک بده"
"باشه آروم باش من هری نیستم اوکی؟"
"میدونم بهش بگو برو به جهنم"
"میگه برو به جهنم"
"اون اونجاست؟"
"آره راستش..."
"الو سوفیا؟؟" اون گوشیو از دست نیک گرفته بود و من فقط قطع کردم
اون چه انتظاری ازم داره واقعا؟ باهاش حرف بزنم و بگم اوه خدا من بخشیدمت من و تو میتونیم دوست باشیم؟؟
نیک دوباره زنگ زد هه هه من احمق نیستم اون گوشی لعنتی رو برنمیدارم
من تا خونه سعی کردم آروم رانندگی کنم و اعصابم روی رانندگیم تاثیر نزاره ولی صدای ویبره روی مخم بود  من جلوی خونه پارک کردم و سریع پیاده شدم درو باز کردم
"سلام مامان"
"در ماشینتو قفل کردی؟" من دردگیرو زدم درو قفل نکرده بودم
"ممنون که گفتی" من داد زدم
"صداشو نشنیدم برای همین گفتم باید حواست به ماشینت باشه"
"باشه مامان" من کتمو در آوردم و آویزون کردم
"چرا کتتو درآوردی؟" و من مامانمو دیدم که لباس بیرونی پوشیده بود
"اونجوری نگام نکن گفتم بیا بریم صبحانه بخوریم درباره بیرونش بهت نگفتم"
"آخه تو با سیا بیشتر بیرون میری"
"اشکالی داره با دخترم برم بیرون؟"
"نه معلومه که نه"
من کتمو دوباره پوشیدم و سوار ماشین شدم مامانم کنارم نشست
"خوشت اومده؟"
"آره ببخشید که زنگ نزدم تشکر کنم لئو خیلی درگیرم کرده بود"
"خب دختر 23 ساله من دوستت چطوره؟"
"من هنوز 23 سالم نشده یه هفته دیگه مونده مامان نیک خوبه ولی فک کنم تو بیشتر با اون درتماسی تا با من"
من استارتو زدم
"نه فقط به خاطره اون ماشینه باهاش حرف زدم و نمی خواستم ضایع بازی دربیارم چون تو میفهمیدی"
من برگشتم و بهش لبخند زدم
"خب کجا برم؟"
"برو بهت میگم"
من بعد از کلی چپ و راست پیچیدن به یه ساحل وه تا حالا ندیده بودم رسیدیم
"مامان درست گفتی بهم؟"
"آره باید یکم جلو تر  بریم " من  مطمئن شدم ماشینو قفل کردم
من دنبال مامانم راه افتادم چند تا نیمکت دیدم باید اینجا باشه
"اینجا خیلی قشنگه"
من روی یکی از نیمکتا نشستم مامان هم روبه روم نشست
"خب منو رو ببین من که هوس تخم مرغ و سوسیس کردم"
" آآآمم من پنکیک و آبمیوه میخوام"
"باشه من الان برمیگردم" من سرمو تکون دادم و به دریا نگاه کردم الان دلم برای این شنا(شن ها) هم تنگ شده بود
"خب چه خب  از کارت سوفیا؟"
"خیلی عالیه واقعا دوسش دارم چند ماه بعدم میرم توی شرکت کار میکنم"
"اگه رفتی برام عکس بفرست"
"باشه حتما اینکارو میکنم "
"چه خبر از کارت مامان؟ "
"پرونده های همیشگی فقط با این فرق که یه سری قتلای عجیب غریب راستش هممون گیج شدیم"
"واقعا مثلا چی؟"
"انتظار نداری که بهت بگم؟"
"اوه نه ببخشید یادم رفته بود تو نمی تونی چیزی بهم بگی"
"راستش خیلی میترسم طرفای شما همچین چیزی ندیدی؟"
"راستش نه همه چیز معمولیه همون طوریه که باید باشه"
"خوبه راستش من نگران سلیسیام ای کاش پیش تو بود"
"اوه بیخیال مامان من همیشه ناراحتم" اون ابروشو بالا داد
"به خاطر کتابایی که میخونمه"
"نیک بهم گفت.."
"من از یه پسر خوشم اومده؟"
"نه راستش اون گفت که نگرانته و تو توی خودتی ولی مشتاقم درباره این پسر بشنوم"
هولی شتتتت
"راستش ... نه دیگه ازش خوشم نمیاد اون با یکی دیگه بوده"
"برای اون ناراحت بودی یا لئو؟"
"هردوتاش من تازه آخر هفته فهمیدم که اون چشش دنبال یکی دیگه بوده"
"اگه اشتباه میکنی فک میکنم این قدر خوب بوده که دل دختر منو برده"
من لبخند زدم
"ای کاش اشتباه میکردم مامان ولی اشتباه نبود"
"برام توصیفش کن دلم میخواد این جنتلمنو تصور کنم"
"خب آآممم چشاش سبزه ... فک تیزی داره پوستش سفیده ولی مشخصه که برنزه کرده موهاش قهوه ایه کوتاهه که همیشه سمت عقبه"
"ههووومممم اگه به من میگفتن باباتو توصیف کن عمرا این قدر با جزئیات تعریف میکردم"
"ممماااممماااانننننن"
من با دستام صورتمو پوشوندم
"دوسش داری؟"
"ای کاش نداشتم" من لبخند زدم و سعی کردم خوب به نظر برسم ولی هروقت ازش حرف میزنم ضربان قلبم بالا میره
صبحانه هامونو آوردن خداروشکر اون بحث مسخره تموم شد
"خب؟" من از مامانم پرسیدم
"خب چی؟"
"بابا چطوره اون بیشتر با این پرونده ها کار میکنه"(پدر پلیس تشریف دارن مادر وکیل)
"اون خوبه اون نگرانیشو نشون نمیده منم سعی میکنم چون سیا خیلی حساسه و زود میفهمه"
من پنکیکو تیکه کردم و توی دهنم گذاشت
"ببخشید که من مثل سیا نیستم مامان"
"این چه حرفیه میزنی؟ مگه قراره همه بچه های آدم شبیه هم بشن من و پدرت همین طوری دوست داریم که سیا رو دوست داریم"
من لبخند زدم بهش و دستمو گذاشتم رو دستش
________________
من دم در مدرسه سیا منتظر بودم تا بیاد بیرون اون از دوستاش خداحافظی کرد و اومد پیشم
"امروز چطور بود؟"
"شیمی داشتیم"
"حرفشو نزن خواهش میکنم" اون خندید
"من A+ گرفتم از تحقیقم خوشش اومده بود"
"کاری نکن که ازت خوشش بیاد وقتی خوشش بیاد خیلی کنه بدی میشه"
"آره میدونم خیلی بهش بی محلی میکنم"
"کار خوبی میکنی"
ما سوار ماشین شدیم
"خب آخر هفتست میخوای بریم خرید؟" من ازش پرسیدم درحالی که کمربندمو میبستم
"آرهههه یادت که نرفته؟"
"آره قرار شد با اولین حقوقم ببرمت کافه"
"خوبه که یادته"
ما تا خونه ساکت بودیم من ماشینو پارک کردم و پیاده شدیم ولی صدای خیغ زدن می اومد
"مامان..." سیا سریع کلید یدکو درآورد و درو باز کرد مامانم روی زمین بود
"مامان چیشده؟" من و سیا روی زمین نشسته بودیم ولی اون گریه میکرد
"مامان یه چیزی بگو"
"باباتون.." و اون دوباره شروع کرد به گریه کردن نه نه نه  اتفاقی که من فک میکنم نباید افتاده باشه

Hidden Eyes [H.S]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora