"عزیزم" مامان سوفیا شوهرشو بغل کرد اه لعنتی من نمی تونم به خونه بدون اجاره صاحبش وارد شم
"هری چیزی شده؟؟؟"
" نه فقط عادت ندارم بدون دعوت جایی برم همین"
"باشه میتونی بیای تو واقعا اشکالی نداره میخوای کجا بمونی هتل؟"خوبه خوبه شاید حواسش نبود ولی اجازه داد
"باشه باشه اصلا هرجایی که تو باشه منم به اونجا تعلق دارم" اون لپمو بوسید
"بریم تو" اون دستمو گرفت و ما رفتیم توی خونش باباش داشت بیسبال میدید
"هری خواهش میکنم بگو به بیسبال و اینا علاقه ای نداری" اون با چشماش بهم التماس میکرد خب آره اینو دوست داشتم ولی دروغ گفتن و خوشحال کردنشو بیشتر دوست داشتم
"ندارم... ندارم" اون وانمود کرد که عرق روی پیشونیشو پاک کرده مادرش کنارمون ایستاد
"عزیزم چطوره به هری اتاقای اینجارو نشون بدی و چند تا لباس بهش بدی؟"
"باشه حتما دنبالم بیا" اون دوباره دستمو گرفت گرمی دستاش در برابر سردی دستای من مثل خورشید و نپتونه
"اینجا اتاق منه و من خوشبختانه یه کاناپه دارم و تختی که دونفر میتونن روش جا شن"اون بهم چشمک زد من لاس زدن باهاشو هم دوست دارم
"تو کدومو میخوای؟"ارش پرسیدم من درو بستم و اون لبشو گاز گرفت این کاراش داره دیوونم میکنه
"گزینه دوم"
اون دستشو برد لای موهام و منو به خودش نزدیوکرد من دستامو دور کمرش حلقه کردم و ما هر دومون انگار روی آتیش بودیم و طوری همو میبوسیدیم که انگار آخرالزمانه
من انداختمش روی تخت و گردنشو بوسیدم
اون اومد روم و حالا اون بود که منو میبوسید اون فکمو گردنمو میبوسید
"تو داری با من چیکار میکنی؟" اون سرشو از گردنم درآورد و لبمو بوسید و دستشو برد زیر ژاکتم و داشت بدنم رو لمس میکرد اون دوباره لبمو بوسید"برو حموم منم میام اونجا" اون از روم بلند شد من دستشو گرفتم
"کجا؟"
"برات لباس میارم تو برو حموم منم میام" اون بهم لبخند زد و رفت بیرون فک کنم الان وقتش نیست مادر و پدر و خواهرش خونن اگه یهو درو باز کنن چی؟نباید کاملا لخت برم حموم با اینکه از لخت حموم نکردن بدم میاد
اونم مثل من فقط با لباس زیرش بود
"خب آآممممم مثل اینکه هردوتامون میخوایم اینجوری حموم کنیم" هردوتامون خندیدیم
"آره مثل اینکه" اون شونه هاشو بالا انداخت
اون به بدنم نگاه میکرد و دستشو روی تتو هام میکشید و راستش یکم قلقلکم می اومد احتمالا سوف شاید فکر کرد من خوشم نمیاد چون دستشو عقب برد
"ببخشید من نمیدونم دارم چیکار میکنم"اون سرشو اندخت پایین و یکم ازم دور شد نه نه من اینو دوست داشتم
من دستاشو گذاشتم دور گردنم
"دوست دارم کنترلتو از دست میدی"
اون گونمو بوسید
"ولی ما باید حموم کنیم"اون لیفشو از کنارم برداشت و بهم پشت کرد البته من میفهمیدم که اون برمیگرده و نگاهم میکنه من البته یه بار مچشو گرفتم
و یه بار دیگه برگشتم و میخواستم بترسونمش ولی اون لیز خورد و من گرفتمش
"قهرمان من" من خندیدم
"همیشه"من لبخند زدم اون شامپو رو برداشت و ازم خواست که بره زیر دوش و احتمالا چشاش میسوخت چون نمی تونست بازش کنخ
"سوف سعی کن چشاتو باز کنی و به من چند ثانیه نگاه کنی" اون چشاش نمیه باز بود و خیلی با نمک شده بود در حالی که چشاش قرمز بود نتونستم جلوی خندمو بگیرم
"یکم دیگه اشکات بریزه میره"
"اونجوری نگام نکن من خون آشام نیستم" من دوباره خندیدم
___
ما زود رسیدیم چون تمام راه هر دومون سرگرم بودیم
"خب ناهار خونه من؟" گفتم
"چه کاریه همین الان میام"
"خیلی هم عالی میتونی کمکم هم بدی"
"آره ولی خب میخوام قبلش یه سری از لباسام پیش تو باشن" اون میخواد باهام زندگی کنه من که مشکلی ندارم
"باشه مشکلی نداره"اون سریع رفت ولی من احساس کردم خیلی طول کشید تا برگرده آره زمان بدون اون دیر میگذره
"من اومدم" درو باز کرد توی آشپزخونه اومد و کلی لباس دستش بود
"میتونی تو کمد من بزاری"اون رفت
اون یه تی شرت گشاد و شلوارک پوشیده بود اون حتی این طوری هم جذابه اون روی نوک پاهاش ایستاد و دستشو برد پشتش
"چی درست میکنی؟"
"خب من تو فکر مرغ پرتقالی بودم کمک میکنی؟"
"آره آره فقط چجوریه؟"
"تو مرغارو تیکه کن برات توضیح میدم اون با دستش به سینک اشاره کرد من چاقو رو برداشتم و مرغو تیکه میکردم
"این قدر خوبه؟"
"یکم نازکتر باشه بهتره" من بوی خونو احساس کردم
"آخ" من عطشی نسبت به اون خون ندارم خیلی عجیبه
"هی حالت خوبه؟" دستشو زیر آب بردم و من خونشو مکیدم درست بود انگار ذات حیوانیم خوابیده بود و من یه انسان شده بودم با اون اون داشت با تعجب نگام میکرد
"هووممم حتی خونتم خوشمزست"
"تو اینا رو از کجا یاد گرفتی که این قدر خوب باشی؟"
"همه بهم میگن بد بوی بودن بیشتر بهت میاد"
"پس برای من هر دوتاش باش" من گردنشو دوباره بوسیدم
"من میتونم نبض روی گردنتو احساس کنم خدا میدونه میخوام چه کارایی باهات بکنم"
"انجامش بده همین حالا" من لبمو گاز گرفتم
~~~~~~~~~~~
"این بهترین باری بود که با یکی خوابیده بودم" صورتمو سمتش برگردوندم
"منم" پیشونیشو بوسیدم
"ولی ما باید ناهار بخوریم تا الان باید آماده شده باشه" اون نالید
"میشه یکم دیگه اینجوری بمونیم؟" من لبشوبوسیدم
"اگه تو بخوای تا ابد اینجوری میمونیم"
"منم همینو میخوام تا ابد" اون سرشو توی شونم کرد و روی شونش شکلای نامنظم میکشیدم
ما بلند شدیم و اون یکی از تیشرتای منو پوشید
"هی این تو بدن تو حتی بهتر از تو بدن من به نظر میرسه"
"تو حتی وقتی خوشگل نیستم توی من خوشگلی میبینی!"
"تو بهتر از چیزی هستی که فکر میکنی" من لبشو بوسیدم و رفتم یه چیزی بپوشم و اون خندید منم لبخند زدم رفتم پایین تا غذا ها رو بکشم
اون اومد پایین
"بیا روی پام بشین" دستمو باز کردم و دور کمرش گذاشتم
"اون زنه کی بود که عکسشو داشتی؟"
"اون قدیمیه؟ من علاقه زیادی به چیزای قدیمی دارم اون مادربزرگمه"نه اون دوست دختر قبلیمه
"اون خیلی خوشگل بود راستش حسودیم شده بود"
"که دوست دختر من باشه؟ مگه من چند سالمه؟" صد و هفده
"باشه باشه من واقعا دوست دارم خانوادتو ببینم"
"اونا تو ی انگلیسن تورو حتما کریسمس میبرم اونجا"
"وای من و تو قراره بریم انگلیس باهم؟"
"آره من و تو"من شونشو بوسیدم
"حتی تصورشم عالیه"
"نظرت چیه ناهار بخوریم؟"
"عالیه"
"وااو هری این خیلی عالیه" اون با دهن پر حرف زد و من پشت گردنشو بوسیدم
"نکن... مور مور میشم" اون خندید
"باشه نمیکنم"من شونشو بوسیدم ما پیشونی هامونو به هم چسبوندیم
اون یه لحظه چشاشو باز کرد و به من به اخم نگاه کرد و از روی پام بلند شد
"اینا چیه؟" اون داد زد
"داری چیکار میکنی؟"
من رفتم پیشش
"تو بودی تمام این مدت اون صدا هایی که میشنیدم اون چیزایی که میدیدم؟"ضربان قلبش بالا رفته بود داشت میترسید
"لطفا بشین بزار برات توضیح میدم لطفا"
"تو اصلا چی هستی؟"
"من یه خون آشامم" اون خندید آره منم میخواستم جوک باشه
"چی اگه داری شوخی میکنی اصلا بامزه نیست" بود
"چی داری میگی این غیر ممکنه"
"افسانه ها حقیقت دارن"
"نه نمی تونه... یعنی تو وقتی خون من ... اوه خدای من یعنی همش همین بود یه غذا برای خودت میخواستی؟"
"نه قسم میخورم من از خیلی وقته از هیچ انسانی نخوردم ... مستقیما البته چون کیسه خون"
"کیسه خون؟"دستمو پشت گردنم کشیدم
"من نمی تونم اینو تحمل کنم این واقعا سنگینه من ... من نباید چند روزی این ورا باشم"
"من به تصمیمت احترام میزارم و درکت میکنم اگه تو اینو
بخوای"
"معلومه که اینو میخوام" اون داد زد
"میدونی تو چرا اونا رو دیدی؟ چون یه قسمت از تو توی من وجود داره و من کاملا اون لحظه فهمیدم عاشقتم سوفیا..." من دستشو گرفتم و داشتم التماسش میکردم بمونه
"متاسفم هری" اون رفت و لباساشو از توی اتاقم برداشت
"سوف لطفا"
" بس کن ...تا کی میخواستی دروغ بارم کنی؟ منو احمق فرض کردی باورم نمیشه"
"نگاه کن تو همین الانشم داری فرار میکنی انتظار داشتی بهت بگم من چیزی که بینمون بودو دوست داشتم"
منم داد زدم
"نه تو دروغای خودتو دوست داشتی اون مادربزرگت نبود نه؟ همون کسی بود که براش نوشته بودی چشم سبز موردعلاقت؟" هر دومون داشتیم داد میزدیم
"من از گذشتت چیزی نمی دونم و برام مهم نیست اینم توی گذشته من بوده"
"آره تو توی گذشته خون آشام شدی به من ربطی نداره
تو توی گذشته منو برهنه دیدی و تو همین چند دقیقه پیش که بازم شامل گذشته میشه با من خوابیدی"
"و منم شنیدم که تو گفتی فقط به خاطر اینکه شبیه دوست پسر قبلیتم داری بازیم میدی"آره من فقط امیدوار بودم نیک اشتباه گفته باشه
"من مست بودم و داشتم مسخره بازی درمیاوردم چرا ادامشو نشنیدی؟" و اون رفت فقط رفت اون رفت...
د.ا.د سوفیا
توی حموم بودم هری اومد تو و بهم لبخند زد من بوسیدمش و بعدش اون رفت سراغ گردنم من میخندیدم اون سرشو بالا آورد و صبر کن این صورت فیون بود
من هلش دادم
"سوف بیدار شو"
من از خواب بیدار شدم
"نیک!" من بغلش کردم بین اون همه چیزای مسخره اون واقعی ترین چیزی بود که وجود داشت
"کابوس دیدی" من سرمو تکون دادم راستش بد تر هم بود
"هری میخواد ببینتت" من سرمو تکون دادم
"ولی قبلش من باید به چیزی رو بهت بگم"
"بگو"
"من درباره.. هری میدونستم ولی خب میخواستم بهت بگم منم گرگینم" چی چی چی؟؟؟؟
"چی؟ میفهمی چی داری میگی؟"
"آره دقیقا اون روزی که رفتم از بوستون گرگینه بودم و باید روی خودم کار میکردم ولی حالا که اینجور چیزا رو میدونی وقتش بود بهت بگم"
من پتو رو کنار کشیدم و یه سویشرت پوشیدم و رفتم پایین تروی رو دیدم
"توهم خواهش میکنم بهم بگو ؟"
"نه من یه انسانم خیالت راحت باشه... هری توی حیاط پشتیه"
من رفتم اونجا
اون مضطرب بود و وقتی اومدم بلند شد
"سوف" من هیچی نگفتم و رو به روش نشستم
"پس همه چیزو دیدی؟ الانو میگم که خواب بودی"
من سرمو تکون دادم
"الان دیگه همه چیزو میدونی" من نمی خواستم نگاهش کنم پس فقط با ته پلیورم بازی میکردم
"من میخوام برم لندن فردا پروازمه و تو میتونی برگردی خونت" من سرمو تکون دادم
"خداحافظ" اون بلند شد و رفت من دستمو روی میز گذاشتم و سرمو گذاشتم روش داشتم گریه میکردم یکی اومد کنارم نشست من سرمو بالا نیاوردم ببینم کیه
اون دستمو گرفت سرمو بالا آوردم تروی بود
"میدونی سوف حقیقتا سخت نیستن درکشون سخته و کسایی که راحت تر درکش میکنن زندگی رو قشنگ تر میبینن واقعا نیازی نیست که این قدر چیزا رو سخت بگیر میدونم یه چیزایی از درک ما خارجن ولی وقتی نیک حقیقتو بهم گفت من بغلش کردم و بوسیدمش چون اون حقیقتو بهم گفته بود و این مهم بود نه اون چیزی که بهم گفته بود"
"اون بهم چیزی نگفت... من دیدمشون خاطراتشو میگم... و وقتی ازش پرسیدم اون اینا رو بهم گفت "
"به هر حال بهت گفت... سوف اینقدر خودتو نپیچون تو نمی تونی کسی رو به خاطر کسی که هست سرزنش کنی اون قبل از اینکه تو رو ببینه این آدم بود و من حدس میزنم که اون نمیخواست چیزی که داشتیم خراب شه وگرنه اون بعدا بهت میگفت"
"کی وقتی پیر شدم و آلزایمر گرفتم و توی خونه ی سالمندان بود؟ وقتی که بچه های کسی که دوسش نداشتمو به دنیا آوردم و بزرگ کردم؟ وقتی به بچه هام درباره عشق واقعی چیزی نمیگم و سکوت میکنم؟"
"نگاه کن سوف تو میترسی از دستش بدی خودتم نمی دونی"
من دستمو روی صورتم کشیدم ما چند دقیقه ساکت بودیم نیک اومد تو و برای هر سه تامو قهوه آورده بود
"ممنون که بهم حقیقتو گفتی نیک" اون لبخند زد و سرشو تکون داد من بلند شدم روی پاش نشستم و بغلش کردم اونم بغلم کرد انگار این اولین باری بود که داشتم با احساس بغلش میکردم و درکش میکردم و اون همین آدمی بود که من قبلا میشناختم
هممون شب جوراب پوشیده بودیم و برنامه ی جیمی فلن رو نگاه میکردیم و باید بگم هوا یهو و به شدت سرد شده بود هردوشون تعجب کردن چون وسط خنده هاشون اینو ازشون پرسیدم
"چجوری... به گرگینه تبدیل میشین؟"
"خب فرق میکنه من به سنش رسیدم و این تتو رو زدم" اون آستینشو بالا زد و به تتو نشونم دادم که دایره ای شکل بود
"ولی بعضیا وقتی یکیرو بکشن یهو گرگینه میشن بعضی ها هم با گاز گرگا با هم فرق میکنن"
"تو چجوری گرگینه میشه مثلا موقع ماهای کامل و این جور چرت و پرتا؟"
"نه سوف فقط موقعی که بخوام ولی خب اوایل یکم سخت بود ولی شد"
"تو به آدما آسیبی نمی رسونی؟"
"نه سوف ما دفاع میکنیم البته اگه درباره خون آشاما بهتون آسیب بزنن ما قوی تریم و قققققق" اون دستشو روی گردنش کشید
"و میندازیمشون تو آتیش"
تروی"عزیزم این قدر دراماتیکش نکن"نیک خندید
"تو دراماتیک ترینی من نمی تونم به اندازه ی تو دراماتیک باشم"
اون تروی رو بوسید من نگاهمو ازشون گرفتم راستش یکم احساس تنهایی میکنم انگار بدون هری یه تیکه از من گم شده
من احتمالا روی مبل خوابم برده بود چون وقتی چشامو باز کردم نیک و تروی کنارم نبودن مهم نیست اونا خودشون یه سری کارای دیگه ای دارن من رفتم حیاط پشتی
"سوف" من شنیدم یکی صدام زد ولی صداش خیلی گنگ بود
"هری؟" من سمت صدا رفتم
اون داشت مرتب صدام میکرد
"سوف" یکی دست روی شونم گذاشت و من جیغ کشیدم
"برو تو سوف اینجا چیکار میکنی"
"نیک خدا لعنتت کنه"
"این موقع صبح چرا بیدار شدی؟"
"تو چرا بیدار شدی"
"تروی آب خواست"
"چه دوست پسر خوبی"
"نه باهام شرط بسته بود گفت اگه باهات حرف زد و تو منو بخشیدی باید هر شب هر وقت خواست براش آب ببرم"
چشامو چرخوندم
"باشه من رفتم تو" من رفتم توی اتاقم ولی نیک هنوز نیومده بود
YOU ARE READING
Hidden Eyes [H.S]
Fanfictionتا حالا احساس کردی یه نفر داره نگاهت میکنه و حواسش بهت هست؟ بهت تبریک میگم به جهنم خوش اومدی به زندگی من خوش اومدی به زندگی که دو تا چشم مخفی دارن نگاهت میکنن