ما توی رستوران نشسته بودیم و منتظر تروی بودیم،نیک برام سیب زمینی و نوشابه سفارش داده.
یه دختری که بهش میخورد 15 یا 14 سالش باشه برام سیب زمینی هامو آورد
"چیز دیگه ای میل ندارین؟" اون داشت میخندید و به نیک نگاه میکرد
"نه ممنون" اون دختره رفت و میتونستم احساس کنم دختره داره مرتب به نیک نگاه میکنه حتی منم باور دارم که اون جذابه اگه اون گی نبود قسم میخورم که دوست پسر من بود.
"چرا بهم خیره ای سوف؟"
"هیچی به چیز خاصی فک نمیکنم تو زیاد اینجا میای؟"
"آره"
"و زیاد اون دختررو میبینی؟"
"اره چند باری دیدمش چطور؟"
من یکم صندلیمو نزدیک نیک بردم
"فک کنم از تو خوشش میاد" من آروم بهش گفتم و اون چشاش خیلی درشت شده بود
"چی؟" اون آروم ازم پرسید
"تو دختر نیستی یه چیزایی رو نمیفهمی من از طرز نگاهش میتونم بفهمم که از تو خوشش میاد"
"پس بهتره بفهمه من گیم تا این کراش به عشق تبدیل نشه"
"آره سخته براش مخصوصا اگه بفهمه هیچ شانسی نداره"
من یه سیب زمینی برداشتم من همیشه عاشقش(سیب زمینی😐😐) بودم
"خب چرا نمیای درباره خودت حرف بزنی؟"
چی اون جریان من و آسانسور و هریو فهمیده وات د هل اون دوربینا رو چک میکنه؟؟
"من؟؟" من خندیدم
"آره چرا از همسایه هات تعریف نمیکنی"
"فقط یه مشت پسر هم خونه چیز خاصی نیست"
"اون یکی همسایت؟"
"کدوم؟" من میدونم دارم بدجور خودمو به نفهمی میزنم و ضایعس ولی بهتر ازاینکه قبول کنم هی صب کن چیو قبول کنم؟
"تو میگی ندیدیش؟"
"نه یعنی اره یعنی نمی دونم؟"
"من هیچی نفهمیدم ولی فهمیدم اینجا یکی داره از یکی خوشش میاد"
"تو اصلا اونو میشناسی؟"
"اها پس دیدیش؟"
"اوه لعنتی" من یه سیب زمینی برداشتم و تو دهنم اون خیلی خوب همه چیزو از زیر زبونم میکشه
"من هریو میشناسم اون پسر خوبیه"
"تو از کجا میشناسیش؟"
"اون دوستمه و اینکه من چند باری رفتم خونش و بعدش فهمیدم تو و اون همسایه این"
فک میکنم حدسم درسته اون گیه حتما قبل از تروی با هم قرار میزاشتن
"من باهاش دوست بودن فقط دوست قسم میخورم"
"اوه" من گفتم و نیو تو نوشابه تکون دادم
"من بهت اعتماد دارم نیک حتی اگه قسم نمی خوردی" من بهش لبخند زدم اون دقیقا مثل داداشمه
"ممنون که بهم اعتماد داری"
"چیزی نیست که به خاطرش تشکر کنی"
"هییی" تروی اومد و من و نیک هردوتامون بلند شدیم و من بغلش کردم
"چطوری سوف؟"
"خوبم"
"سلام نیک"
"سلام عزیزم" اون لپ تروی رو بوسید اونا خیلی عالین با همدیگه
"تروی موهاتو رنگ کردی؟" من گفتم و اون دستشو تو موهاش برد
"اره چطوره؟"
"به نظرم عالیه تو عالی به نظر میرسی"
"ممنون ولی نیک خوشش نیومده"
"نیک خیلی بد سلیقست عادت میکنی" من بهش چشمک زدم
و نیک نفسشو با صدا بیرون داد
"من اون قهوه ای هارو بیشتر دوست داشتم" نیک گفت و دست اورد توی موهای تروی
"هی نکن"اون دست نیکو پس زد
"میشه من دستمو بکنم تو موهات؟"من ازش پرسیدم
"اوه آره" من دستمو تو موهاش تکون دادم نرم بود
"چه فرقی بین من و سوفه؟ دقیقا؟؟" نیک پرسید و دستشو گذاشت روی میز
"تو پسری اون دختره اون اجازه گرفت ولی تو نگرفتی"
"واو نمی دونستم ولی خیلی بی انصافین هردوتاتون همش بر علیه منین"
"باشه تروی میگم بیا کارای بدتر انجام بدیم" من بهش چشمک زدم
"اوه خدا من برم دسشویی" اون بلند شد
"به نظرت ناراحت شد؟"
تروی آروم ازم پرسید
"نه اون به این راحتیا ناراحت نمیشه ولی بیا این شرور بازیا رو کنار بزاریم"
"آره موافقم" اون اومد و کنار تروی نشست
"دیگه چه نقشه ای کشیدین؟"
"هیچی" من گفتم و دوباره سیب زمینی برداشتم(چرا تموم نمیشه؟😐😑)
"خب من خیلی گشنمه یه همبرگر دوبل میخوام" تروی گفت
"اوه لعنتی منم خیلی هوس کردم"
"باشه من الان میرم سفارش میدم برمیگردم"
"خب چه خبر از خودت شنیدم با هری استایلز همسایه شدی و البته اون خیلی جنتلمنه"
"هوووممم"
"فقط هوم؟ یعنی نمی خوای بگی اون جذابه؟"
"فقط بیخیالش شو چرا هر دوتاتون به من گیر دادین؟"
"من باید با نیک مشورتی بکنم که چه چیزایی رو از زبونت کشیده بیرون"
"اوه بیخیال" من سرمو روی دستام انداختم
"اوه خدا" من سرمو بالا گرفتم و به جایی که تروی نگاه میکرد نگاه کردم
"اوه لعنتی" اون هری بود اون هری بود الان میخوام گریه کنم اون داره با نیک حرف میزنه من وانمود کردم که ندیدمش و نوشابمو میخوردم ولی طوری که تروی بهم لبخند میزد خیلی ضایع بود
"هی سوف ببین کی اینجاست" من بلند شدم از سرجام و بهش دست دادم
"خوشحالم که دوباره میبینمت" اوه خدا اون چشای لعنتیش خیلی قشنگن اون ضربان لعنتی داده دوباره بالا میره اون لبخند زد و چال لپشو نشون داد
"منم همین طور" اون صداش خیلی جذابتره وقتی آروم حرف میزنه وای خدا من چم شده من داره پاهام میلرزه
"تروی بیا کمکم کن تا سفارشارو بگیریم" نه نه نههه اونا نباید اینکارو بامن بکنن.
"مصاحبت چطور بود؟"
"خوبم ممنون که پرسیدی"
"این یعنی گرفتیش خوبه پس میتونم بهت بگم نویسنده"
"من اگه بخوام شروع کنم ویه چیزی رو بنویسم گریم میگیره ولی خوندنو ترجیح میدم دیشب گفتم که"
"آره ولی باور کن کلمات وقتی از زبون یکی دربیاد خیلی قشنگتره"
من چند ثانیه به چشاش زل زدم حاضرم تمام روز نگاش کنم چشاش واقعا سبزن
"ببین هری من واقعا امروز صبح باهات بد حرف زدم و بابت این واقعا متاسفم امیدوارم منو ببخشی"
"نه میدونی شاید من فقط یکم زیادی کنجکاو بودم من ازت عذر میخوام یه موقعایی یادم میره که یه سری از چیزا باید توی گذشته آدما بمونه"
من فقط لبخند زدم خوب باید چی بگم ممنون؟ یا مرسی که درکم میکنی بیخیال ما حتی دوست لعنتی هم نیستیم
من مشغول کندن پوشت گوشه ناخنم شدم لعنت به این عادت مسخره لعنت به من
"اومدیم" اونا اومدن و من سریع سهممو برداشتم
"اوه یکی خیلی گشنش بود" نیک گفت و بهم چشمک زد
"اره نیک گشنمه این قدر که اگه یه دقیقه دیر تر می اومدی پوستتو از سرت جدا میکردم من کاغذ روغنی رو از همبرگر جدا کردم و یه گاز گنده ازش زدم ترجیح میدم بخورم و ساکت باشم
"سوف تو مهمونی آخر هفته رو میای؟ " تروی ازم پرسید
دستمو جلو دهنم گرفتم
"کدوم مهمونی؟"
"سالگرد شرکت و ازت میخوام همراه من باشی"نیک گفت یعنی تروی با این مشکلی نداره؟
"باشه میام"
"تو چی میای هری؟" نیک ازش پرسید و یه گاز به لقمش زد
"آره معلومه که میام" اوه لعنتی مثل اینکه اونم قراره بیاد معلومه که میاد قراره هرجایی که من باشم اونم باشه اینم بدشانسی من همراه با نقشه قبلی نیک و تروی
من نزدیکای تموم کردن ساندویچم بودم
"بچه ها من دیگه کم کم برم"
"میخواستم بهت بگم سوف من ماشینتو میخوام یعنی ماشینمو فروختم تو هم که با این ابوقراضه جایی نمیری و خونه ای پس میشه بهم قرض بدی؟"
"تو داری منو توی عمل انجام شده قرار میدی نیک"
"میدونم من متاسفم"
"بزار دست نوشته هارو بردارم سویچو بهت میدم"
من رفتم تا اونارو بردارم
من درو باز کردم و همه اون پوشه هارو توی دستم جا دادم
خب فک کنم باید تاکسی بگیرم
"هی" من برگشتم سمت صدا اون هری بود
"میگم چون ما همسایه ایم میتونم برسونمت البته اگه تو بخوای"
اوه آره هیچ پولی برای خودم نیاورده بود فقط کارت اعتباری مسخره
"باشه ممنون"
"بزار کمکت کنم" اون چند تا پوشه رو برداشت اون جنتلمنه واقعا هست حالا بارمم سبک تر شده بود من رفتم تا سویچو به نیک بدم
پس فقط براش پرت کردم و اون برام دست تکون میداد در حال که لبخند شیطانیشو میتونستم ببینم اون همیشه یه عوضی بوده خیلی دلم میخواد انگشت وسطمو نشونش بدم ولی حیف که اینجا یه مکان عمومیه و کلی بچس و احتمالا اونا از مامان و باباشون میپرسن که معنیش چیه و والدینشون تا ابد منو نفرین میکنن.
هری بیرون منتظرم بود من کیفمو رو شونم درست کردم اون جلو تر از من راه میرفت و من پشت سرش راه میرفتم هیکلش عالیه واقعا عالیه فک کنم قبلا به این فکر کرده بودم من لبمو گاز گرفتم اون جذابه اون سویچو زد و با اینکه دستش پر بود درو برام باز کرد
من توی ماشین نشستم و اون درو برام بست من یه نفس عمیق کشیدم
اون سر جاش نشست و پوشه هارو بهم داد و من اونا رو پام گذاشتم دستمو روش گذاشتم تا نیفته اون استارتو زد.
اینم جذابه که اون موقع رانندگی هم جذابه من دارم عقلمو از دست میدم.
"تو همیشه این قدر ساکتی؟" سرش به سمتم برگشت
"نه فقط دارم فک میکنم که یه مکالمه خوبو شروع کنم" من لبخند زدم وقتی اون خندید
"خب میخوای درباره موسیقی حرف بزنیم؟از چه خواننده هایی خوشت میاد؟"
"آآآآمممم coldplay... the chainsmokers
Troye sivan... Ed ... shawn Mendes ...sam smith... Charlie puth
فک میکنم اینا چیزایین که خیلی دوست دارم"
"دخترا؟ تو خواننده دختر مورد علاقه نداری"
"راستش بهش فک نکردم ولی نه فک نمی کنم پسرارو بیشتر دوست دارم"
"پس تو فمنیست نیستی؟"
"چرا من از حقوق زنا دفاع میکنم ولی خب خواننده زنی رو پیدا نکردم که بخوام خیلی دوسش داشته باشم"
"اهنگای Taylor Swift رو گوش بده فک میکنم نظرت عوض شه"
"باشه یادم میمونه" من یه لبخند محو زدم و به پوشه ها نگاه کردم نمی خوام بهش زل بزنم تا همین الانشم جبو چشامو گرفتم انگار میخوان بترکن و بیفتن زیر پاهاش این خیلی وضع چندش آوریه
"تو دیشب خیلی ناراحت بودی نمی خوام دربارش ازت بپرسم ولی سعی کن دیگه دربارش فک نکنی حتما خیلی بد قلبتو شکسته"
من یه نفس عمیق کشیدم
"اون بهترین مردی بود که دیده بودم و اینکه اون قلبمو هیچ وقت نشکوند"
"من واقعا متاسفم که همچین برداشتی کردم"
"مهم نیست فقط بیا دربارش حرف نزنیم هر وقت به خوبیاش فکر میکنم نمی تونم اشکامو توی چشام نگه دارم"
"باشه"
ما تقربیا بقیه راهو ساکت بودیم و به جز اینکه گرمته یا کولرو روشن کنم حرفی نزد
این اولین باری بود که من درباره فیون حرف زدم بدون اینکه گریه کنم شاید به خاطر اینه که دیشب گریه کردم
اون ماشینو پارک کرد جلوی خونم من سعی کردم درو باز کنم ولی قفل بود و من منتظر بودم تا بازش کنه ولی اون داشت بهم یه جوری نگاه میکرد انگار که میخواد منو ببوسه
"آآآآمممم میشه درو بازکنی؟" من صدام داشت میلرزید این خیلی ضایست
"ببخشید حتما"
اون درو باز کرد و من سعی کردم درحالی که اون همه پوشه رو گرفته بودم درو باز کنم ولی اون خیلی سریع درو برام باز کرد اون کی رفت بیرون که من نفهمیدم
اون چندتا پوشرو از رو برداشت بدون اینکه چیزی بگه
"ممنون"
"کاری نمیکنم"
من کلیدو از توی کیفم ورداشتم و توی در چرخوندمش
درو هل دادم و رفتم تو
اون پوشه ها رو روی پیشخونم گذاشت
"اگه کمکی خواستی فقط بهم بگو" من سرمو تکون دادم و اونم یه لبخند محو زد
و رفت و من فقط صدای بستن درو پشت سرش شنیدم
"اوه خدااااا" من صورتمو با دستام پوشوندم در حالی که داشتم میخندیدم
"یعنی اون از من خوشش میاد؟" لبمو گاز گرفتم اون داشت یه جوری بهم نگاه میکرد اون خیلی جذابه و من تحمل اینو ندارم بعد از چند دقیقه ای زل زدن به سقف کفشامو در آوردم و رفتم تا دنبال لئو بگردم اصلا صداشو نمیشنوم
"لئو.."من صداش زدم ولی انگار توی خونه نبود
"ل.." من به در پشتی نگاه کردم اون در باز بود ولی من مطمئنم که اونو بسته بودم من به سمت اون جنگل راه افتادم برام مهم نیست که پا برهنه ام
"لئو" من صداش زدم و دستامو توی سینم قفل کردم چرا اینجا یهو سرد شد؟
"لئو" من سعی کردم بلند تر صداش بزنم
من خیسی یه چیزیو زیر پام احساس کردم و به زمین نگاه کردم خون بود من رفتم تا ببینم این خون به کجا میرسه
"لئو خدای من" اون خونی شده بود و بدنش پاره پاره شده بود اون بدن سفید و برفیش خونی شده بود من اونو توی بغلم گرفتم ولی نفس نمیکشید زانو هام سست شدن و روی زمین افتادم این خیلی افتضاحه من و اون باهم بزرگ شده بودیم
"حالت خوبه؟" یکی بازومو گرفت و منو از روی زمین بلند کرد و چه کسی جز هری میتونست باشه؟ دستمو گرفت و سعی کرد منو از بدن بی جون لئو جدا کنه
"من متاسفم ولی اینجا موندن چیزیو حل نمیکنه"
"ولم کن هری" من داد زدم و اون ولم کرد خیلی آروم
"ببین فقط برو؟" من آروم گفتم و ازش دور شدم
"چیشده نمی خوای نقطه ضعفتو ببینم؟"
"برو نمی خوام دور و برم باشی فهمیدی؟ نمی خوام بیارمت تو زندگیم نمی خوام میفهمی؟"
اون یکی اخم کرده بود ولی بعدش آروم عقب عقب رفت من رفتنشو دیدم همون طور که رفتن اونو دیدم روی زانو هام افتادم خیلی زوده که بفهمم بودن یا نبودنش روم تاثیر میزاره مگه نه؟
ولی آره روم تاثیر میزاره طوری که هروقت کنارمه میخوام قبلمو از توی سینم دربیارم تا یکم از اون ضربانش کم شه
روم تاثیر میزاره وقتی کنارمه پاهام میلرزن و نمی دونم چجوری باید حرف بزنم من هیچ وقت آدم ضعیفی نبودم
"برگرد..." من خیلی آروم گفتم طوری که توی صدای باد گم شد
این خیلی دنیای ظالمیه آدم مگه چند بار از یه جا میخوره؟
مگه آدم چند بار اعتماد میکنه و دوباره اون اعتماد شکسته میشه؟ تا آخر عمرش یه سری از آدما احمقن و اعتماد میکنن بعضیا هم عوضین و از آدمای احمق سواستفاده میکنن از خودم متنفرم از بقیه آدما هم متنفرم ولی نمی تونم دست از دوست داشتن بردارم این نقطه ضعف منه
من بدن بی جون لئو رو برداشتم و توی بغلم گرفتم اشکام روی بدنش میریخت نمی تونم بهش نگاه کنم پاها و رونام گلی شده بود بلیزمم خونی بود عجب سر و وضعی...
لیام و دوستاش توی حیاط بودن که نگاهشون روی من چرخید
"سوفیا حالت خوبه؟" اونا اومدن سمتم لویی ازم پرسید من حال هیچ کاریو ندارم حتی حرف زدن
"بزارش زمین ما خاکش میکنیم اگه تو بخوای" من نشستم رو زمین و بعدش آروم گذاشتمش روی زمین
"سوفیا بلند شو" زین دستشو به سمتم دراز کرد و من گرفتمش ولی بعد ولش کردم رفتم سمت خونم بدون اینکه حرفی بزنم
در حیاط پشتی رو بستم و پرده هارو کشیدم بلوزمو در آوردم و انداختم روی زمین و بعدش دامنمو خون حتی روی شکمم بود رفتم سمت حموم
لباس زیرمو در اوردم و یه گوشه پرت کردم دوشو باز کردم آب سرد روی بدنم لیز میخورد لیفو ورداشتم و سعی کردم که اون خونو پاک کنم هر دفعه محکم تر میکشیدم طوری که پوستم قرمز شده بود
افتادم دوباره افتادم همون طوری که همیشه میفتم ای کاش دیوارا هم احساس داشتن اون موقع دیگه این قدر سرد نبودن
فقط صدای خوردن آب به سرامیک و گریه های خودمو میشنیدم سرمو به سرامیک تکیه دادم در باز بود شاید خودمم نمی خوام صدای گریه هام بین این چهار دیواری گیر بیفته
من به دیوار راهرو نگاه کردم میتونم عکس خودمو لئو رو ببینم عکسی که وقتی 14 سالم بود و بغلش کرده بودم هیچ وقت اون روزو یادم نمیره.
سردی برام بیشتر معنی پیدا کرد وقتی دوش آبم سرد شد
ولی نمی خوام تکون بخورم
ولی یه سایه دیدم قسم میخورم دیدم تکون خورد من بدون اینکه دوشو ببندم رفتم تا ببینم چیه پاهام موکتو خیس کرده بود لرزون قدمامو ورمیداشتم آروم از پله ها اومدم پایین من برهنم و دارم توی خونم مثل جن زده ها راه میرم اینا اثرات تنهاییه ولی من قسم میخورم یه چیزی دیدم ولی من قرار نیست به کسی چیزی بگم چون احتمالا میکن تو دیونه ای و هفته بعد میتونین منو توی تیمارستان ببینین و احتمالا من یه داستان با اسم منو توی تیمارستان ملاقات کن مینوسم وهمه به اسمش میخندن پس حتی به خودشونم زحمت خوندن نمیدن نگاه کن من از همین الانم دیوونه شدم
"هووفف" من دستمو روی بازوهای خیسم کشیدم و رفتم توی حموم تا دوس آبو ببندم و حوله دور بدن سردم بپیچم
ولی من اون سایه رو دیدم
YOU ARE READING
Hidden Eyes [H.S]
Fanfictionتا حالا احساس کردی یه نفر داره نگاهت میکنه و حواسش بهت هست؟ بهت تبریک میگم به جهنم خوش اومدی به زندگی من خوش اومدی به زندگی که دو تا چشم مخفی دارن نگاهت میکنن