ch.10

313 26 1
                                    

"اون کتتو در بیار گرمم شد" من به کتم نگاه کردم
"تو با من مشکل داری واقعا تروی؟" من کتمو در آوردم و گذاشتم پشت صندلیم
"الان حس بهتری دارم" من چشامو براش نازک کردم
"خب چرا تو به نیک کمک نمی کنی؟"
"آآآآآآآآمممممم خب من استیکارو پختم و الان نیک فقط گذاشته که گرم شه نگاش نکن اون فقط کیکو درست کرد"
"پس سالاد مرغم کار نیکه؟؟"
"نه اون نصف نصف بود عک کنم به یه اندازه کمک کردیم"
"خوش به حالت تروی اگه منم یکی رو پیدا میکردم که مثل طوری که تو نیکو دوست داری دوسم داشت حتی اگه دختر بود جلو میرفتم"
"هی نکنه هری اذیتت میکنه؟"
اون محکم زد پشت هری ولی هری فقط یه لبخند زد
"نه اون عالیه فقط ما باهم سرقرار نرفتیم"
"اوه پس مشکل اینه چرا نمیاین یه قرار چهارتایی بریم؟"
"آره خیلی خوب میشد"
"باشه پس هفته بعد نظرت چیه نیک؟"
"من میگم باید این دوتارو تنها بزاری تا باهم یکم حرف بزنن و با من بیای تو حیاط تا میزو بچینم" نیک از در شیشه ای رفت بیرون
"میدونی چیه فک میکنم نیک راست میگه شما دوتا اصلا باهم حرف نزدین" تروی هم رفت هری بازوهاشو به کانتر تکیه داده بود نمیتونم نگم اون جذاب نبود حتی توی این حالت
"میخوای فقط بهم خیره شی؟" اون با خنده گفت میتونه مچ منو بگیره ولی منم میتونم اذیتش کنم ولی داقعا نمی خوام
"یکی از کاراییه که دوست دارم بکنم تو خب ...خوبی"
" خوب؟؟منظورت اینه که جذابم ؟"
"آره تقریبا"
"تقریبا؟"
"آره تقریبا خیلی جذابی" من بهش لبخند زدم و دیگه ساکت بودیم
"چرا نیک و تروی نیومدن؟" من به حیاط نگاه کردم اونا داشتن به ما نگاه میکردن بعد وانمود کردن دارن یه جای دیگه رو نگاه میکنن
"باید حدس میزدم" من گفتم و بلند شدم در حیاطو باز کردم "شما دوتا کمک نمی خواین؟"
"نه تو و هری بشینین من و تروی وسایلارو میاریم" من برگشتم و پشتم نگاه کردم
"بیا هری اونا از ما کمک نمی خوان"
اون از سرجاش بلند شد و من روی یکی از صندلیا نشستم حیاطشون خیلی قشنگ بود پر از پیچک و درختای کوچولو
"مشکلی نیست من کنارت بشینم؟"
هری به جای کنار من اشاره کرد
"نه معلومه که نه" اون کنارم نشست و من فقط به روبه روم نگاه میکردم ما خیلی نزدیکیم من بهش اعتماد دارم ولی فاصله ها وقتی کم میشن اتفاق خوبی نمیفته یعنی حداقل برای ما نیفتاده دفعه اول روش آب ریختم دفعه بعدش ضایع شدم و دفعه بعدشم که به دعوا ختم شد خدا به این یکی رحم کنه
"میدونی من قرار نیست گازت بگیرم"
"ها؟" من ازش پرسیدم و اون خندید
"هیچی فقط انگار ترسیدی صدای نفساتو میتونم بشنوم"
اون چیو میتونه بشنوه؟؟
"نه من فقط... داشتم فکر میکردم به اتفاقایی که بینمون افتاد"
"واقعا؟؟خب آره من و تو یکم فرق داریم مگه نه؟" من خندیدم
"آره ما فرق داریم"
"من و تو مثل آدمایی که معمولی از هم دیگه خوششون میاد نبودیم خب اونا از دور همو توی کافه یا کنسرت میبینن ولی تو روی من آب ریختی"
"و من اون موقع دیدم که تو.." من حرفمو قطع کردم
"من چی؟"
"تو با بقیه فرق داری"
"واقعا از چه لحاظ این فکرو میکنی؟"
"بعضی چیزا منطق ندارن آقای استایلز" من به میز نگاه کردم شراب عالیه برای در رفتن از یه مکالمه پس برش داشتم و سعی کردم آروم ازش بخورم
"تو وقتی با من حرف میزنی ناراحت یا همچین چیزی میشی؟"
"نه من فقط مضطربم"
"حرف زدن با من تورو مضطرب میکنه؟" من از سرجام بلند شدم
"ببینم کمک میخوان یا نه؟" نفسمو بیرون دادم من دارم سعی میکنم ازش دور بشم درحالی که هر وقت میرم بیرون اونو میبینم این یه تصادف خیلی مسخرست انگار کائنات و من توی جنگیم و اون میخواد منو از پا دربیاره
"بهتره که ازم کمک بخواین" من انگشتمو سمت دوتاشون گرفتم
"میتونی بشقابارو ببری" من تا خواستم درو با پام باز کنم ولی هری برام بازش کرد اون همیشه یه جنتلمن بوده
"ممنون" من اونارو روی میز چیدم و رفتم تا بقیه چیزارو بیارم
ولی هری رو توی خونه ندیدم
"هری؟" من آروم صداش زدم
"بیا اینجا" اون خیلی آروم گفت و من بهش نزدیک شدم و زانو زدم اون داشت به چی نگاه میکرد؟؟
من به جایی که نگاه میکرد نگاه کردم
"کرمای شب تاب؟؟ واو" اون دستاشو جمع کرد و به سمتم آورد
"یکیو گرفتم"
"نشونم بده" اون آروم دستاشو باز کرد و من میتونستم اونو ببینم نور داشت بین این همه چیزای تاریک میدرخشید بین این همه آدمای سیاه و خاکستری اون میدرخشید و نور کمش توی صورت اون می افتاد اون به کرم نگاه میکرد ولی من به اون من گوشه  لبشو بوسیدم خیلی آروم طوری که یه گلبرگ رو میتونستم ببوسم
"این به خاطر چی بود؟" اون خیلی آروم ازم پرسید
"هر چیزی قرار نیست بها داشته باشه" من عقب عقب راه میرفتم ولی بعدش برگشتم و در حیاطو باز کردم و رفتم توی آشپز خونه
"نیک میشه بگی دسشوییت کجاست؟"
"ته راهرو سمت راست حالت خوبه؟" من سرمو تکون دادم و تا آخر راهرو دویدم درشو باز کردم من آدمی نیستم که قرمز بشم ولی من الان صورتم قرمز شده من آب زدم به صورتم چند بار گذاشتم سردی این آب اینا رو بشوره من داغ کرده بودم این علائم حساسیت یا هم چین چیزی نیست؟
اوه نه من به انگور حساسیت داشتم اصلا یادم نبود من تصمیم گرفتم بیام بیرون اون قدرام چیزی نشده حتما به خاطر اینه که هریو دیدم
من اومدم و بهشون ملحق شدم توی حیاط
" به موقع اومدی میخواستیم شروع کنیم"
من سرمو تکون دادم و کنار هری نشستم
"هی تو خوبی به نظر میاد رنگت پریده؟" تروی ازم پرسید و من سرمو تکون دادم جلوم یه استیک بود این قیافش خیلی خوبه من یکم ازش رو با چاقو و کاردم تیکه کردم خیلی آبدار و خوشمزه بود
"هوم تروی این عالیه"من یکم دیگه از اون شرابو خوردم خیلی تکمیل جالبی بود
"خیلی وقت بود شراب نخورده بودم ولی این خیلی خوبه"
"تو حساسیت نداشتی؟"
"اون مال نوجوونیم بود نیک الان خوبم"
اون سرشو تکون داد اینجا چقدر گرمه من از سر جام بلند شدم
"کجا میخوای بری؟" نیک نگرانم بود
"موهامو ببندم شماها که نمی خواین مو توی غذا تون بریزه؟"
من کشو از توی دستم درآوردم و موهامو گوجه ای بستم
و کنارشون نشستم
"خوب درباره کتابایی که خوندی بهم بگو" تروی بهم گفت و من میتونستم احساس کنم که نگاه اون دوتارومن برگشت
"درباره یه پیرزن پیر که هر شب روح شوهرشو میبینه و آخرهم میفهمه که اون شوهرش نیست و یه روح سرراهی بوده"
"روح سر راهی چه باحال!" نیک ابروهاشو بالا داد
"و اینکه تو قطعا نمیتونی یه روحو بکشی پس اون پیرزنه مرد"
"واقعا بد ترین پایانی بود که شنیده بودم" تروی گفت
"شما که واقعا اینو باور نکردین معلومه الکی گفتم؟"
"شوخی میکنی تو سریع یه داستان ساختی طوری که من باور کردم خیلی خوب بود" نیک داشت با حرارت ازم تعریف کرد
"اوه بیخیال خیلی داری ازم تعریف میکنی این فی البداهه بود" من یه تیکه رو توی دهنم کردم
"نه اون راست میگه واقعا منم باور کرده بودم" هری بهم گفت و من فقط لبخند زدم
"شما فقط دارین درباره من حرف میزنین درباره خودتون حرف بزننین شما دوتا باید حرفای بیشتری داشته باشین"
"نه راستش خبر خاصی نیست به جز اینکه خواهر نیک داره میاد و من خیلی هیجان زدم"
"نیک تو بهم نگفته بودی که ناتالی داره میاد کی میاد؟"
"خب فردا میرسه و تو احتمالا سه شنبه میتونی باهاش بری بیرون"
"من یه هفته پیش بهش زنگ زدم و اون هیچی به من نگفت"
"آره میخواست سوپرایزت کنه"
"و شدم" باور نمیشه خواهر نیک یه معرکه به تمام معنیه و تنها دوستمه که دختره و اون یکیش هم نیکه من دیگه دوست ندارم البته تروی هری و زین و لویی و لیام و نایل هم جدیدا بهشم اضافه شدن البته من و هری اصلا شبیه دوستا رفتار نمیکنیم
"امیدوارم از این استیکا خوشت اومده چون اگه بد شده تقصیر من نیست" نیک بهم چشمک زد اوه عوضی دیوونه
"نه اتفاقا خیلی خوشم اومده منتظر کیکم"
"اوه انتظار اینو نداشتم"
"من غیر قابل پیشبینیم کوپر"
"اوه دوباره لقب مسخره کوپر که اون دخترا برام گذاشته بودن"
"برام تعریف نکرده بودی نیک" تروی چونشو گذاشت روی
دستش
"خب بزار من برات تعریف کنم تقریبا همه دخترا فهمیده بودن که اون گیه چون شاخ ترین دخترو پس زده بود همه مسخرش میکردن و بهش میگفتن "هی کوپر چرا لاک نمیزنی؟" و من دیدم اون ناراحت شد پس بهشون گفتم
"چون اون مثل شما فاکرا نیست" و من نیکو دیدم که رفت یه جای دیگه من اون زنگ ندیدمش ولی زنگ ناهار رفتم و باهاش حرف زدم"
فلش بک
غذامو از توی کیفم ورداشتم خیلی گشنم بود بعد از دعوایی که شد و کلمه ممنوعه رو استفاده کردم خیلی انرژی ازم رفت مخصوصا اینکه سر زنگ ریاضی فسفر کباب میکردم
من دیدمش دومینیک کوپر دختر شاخ مدرسه رو پس زد این خیلی کوله من رو به روش نشستم
"هی" اون دستشو پشت گردنش کشید
"هی چطوری؟" من با اعتماد به نفس ازش پرسیدم
"آآآآممممم ممنون از اینکه جلوی اونا ازم دفاع کردی"
"اگه بزاری از پا بندازنت به خودشون بیشتر اجازه میدن این کارو بکنن دفعه بعد فقط کافیه منو صدا کنی"
"ممنون من میشناسمت؟"
"من سوفیا هیلم تو هم باید دومینیک کوپر باشی؟"
"تو تازه اومدی؟"
"آره و اینکه اسمت تو کل مدرسه پیچیده این خیلی باحاله تو به اون دختر خوشگله نه گفتی بهش با صراحت گفتی که گیی این خیلی شجاعت میخواد"
"تو این طور فکر میکنی؟"
"آره این چیزیه که هستی همه باید اینو قبول کنن ما الان توی قرن بیست و یکیم،اگه نکنن مشکل خودشونه"
"سوفیا تو دوست داری؟"
(do you have any friends?)
"نه من تنهام تا الان تنها بودم"
"به من افتخارو میدی که دوستت باشم؟" من بهش لبخند زدم
"بله این افتخارو بهت میدم نیک"
"نیک؟؟ واو هیشکی منو اینجوری صدا نزده بود"
"من خاصم تو هم اگه دوست داشته باشی میتونی منو سوف یا سوفی صدا کنی با هیچ کدومشون مشکلی دارم" من و اون قراره دوستای خوبی بشیم
زمان حال
من خندیدم انگار همین دیروز بود که ما بچه بودیم
"و این باعث دوستی من و سوف شد تقریبا نه سال میشه"
"چجوری تحملش میکنی؟" نیک به تروی چش غره رفت
"اون یکی از بهترین مرداییه که تا حالا دیدم اون بی نظیره"
من به تروی چشمک زدم و یه تیکه دیگه از استیکو توی دهنم گذاشتم
______________
"نیک من عاشق کیکت شدم تو از منم بهتر درست میکنی" من با اینکه سیر شده بودم ولی کیکو توی دهنم میچپوندم این عالی شده بود
"نمیری(مصدر=مردن) سوف"
"پس بهم بده ببرم چون واقعا عاشقشم"
"باشه فقط نخور"
اون کیکارو از جلوم برداشت و نگاه خیره هری و تروی رو میتونستم ببینم
"چیه؟"هری دستشو آورد جلو و گوشه لبمو پاک کرد
من شوکه شده بودم ولی بعد دوباره دستمو کشیدم تا مطمئن شم چیزی نبوده
نیک برام بسته رو آورد
"ممنون نیک من برم خونه فردا میخوام برم سر کار به نفعته که اونجا نباشی نیک"
اون خندید
"نه شرکت کار دارم نگران نباش"
"باشه پس فعلا همگی باباییییی" من رفتم بیرون و یه نفس عمیق کشیدم اون شراب قرمز خیلی خوب بود فک نکنم مست باشم امیدوارم که نباشم
واو خیلی امشب خیلی خوش گذشت من سویچو زدزدم و توی ماشین نشستم
"وووهوووووو عجب شبی سوف با هری لاس نزدی"
من داشتم با خودم حرف میزدم واو این دیگه آخرشه باید سعی کنم آروم رانندگی کنم سرم داره گیج میره خداروشکر از اینجا تا خونم زیاد راه طولانی نیست من ماشینمو پارک کردم و مطمئن شدم که دزدگیرو زدم درو پشت سرم بستم و کت لیمو در آوردم احساس میکنم یه چیزی داره از معدم میاد بالا بازم خوبه اونجا نمی خوام بالا بیارم
"لعنت به انگور قرمز " من فک نمیکردم هنوزم حساسیت داشته باشم من یکم بهتر شده بودم مس بلند شدم تا حداقل با این لباسا بالا نیارم من لباسامو عوض کردم و یکی در زد حداقل الان نه
من درو باز کردم و اون هری بود
"هی هری چیزی شده؟"
"آره میخواستم باهات درباره..." من یهو احساس کردم کاملا دارم بالا میارم پس جلوی دهنمو گرفتم خب من نمی خوام روی اون پیراهن گرونش بالا بیارم
من خودمو به حموم رسوندم و احساس کردم هرچی توی معدم بود خالی شده میتونستم احساس کنم که داره نگام میکنه
"من حامله نیستم خب؟" اون خندید و کمک کرد بلند شم
"میدونم که نیستی حساسیت داری به انگور"
من آب به صورتم زدم
"تو از کی تاحالا شراب نخورده بودی؟"
"از موقعی که توی مهمونی که هم مدرسه ای هامون گرفته بودن... چرا حساسیتا از بین نمیرن؟" من بهش نگاه کردم و سرمو کج کردم اون یه لحظه خندید
"نمی دونم هیچ وقت علومم خوب نبوده"
"منم توی ریاضی عملکرد بهتری داشتم البته نسبت علوم" تا جایی که من یادم میاد نمره هردوتاشون افتضاح بودن هنوز قیافه مامان و بابام وقتی نمره هامو میدیدن
"خب چی میخواستی بگی؟"
"آره ببین من میخواستم بهت بگم اگه تو زمان میخوای و نمی خوای بیای اون قرار چهار تایی رو من یه بهونه ای میگم البته..." من دستمو گذاشتم روی دستش
" نه هری من مشکلی ندارم فقط میخوام مطمئن شم که میتونم و آمادم که یه رابطه رو شروع کنم میدونی خیلی وقته توی یه رابطه نبودم این مشکل از تو نیست مشکل از منه" اون دستمو گرفت
"هروقت تو آماده باشی" من بهش لبخند زدم چجوری این همه خوبی رو توی وجودش جا کردن؟
"ممنون این خیلی برام ارزش داره" اون دستمو ول کرد و داشت میرفت
"هری"میخواستم ببوسمش ولی یادم اومد که استفراغ کردم و اون برگشت
"هیچی داشتم فکر میکردم اینجا گرگ یا همچین چیزی هست؟"
"نمی دونم تا حالا نرفتم اونجا با یکیشون کشتی بگیرم" اوه تعریفمو پس میگیرم اون بیشتر عوضیع
"خیلی مسخره ای برو نبینمت" من از در هلش دادم بیرون و مشخصه که اون خیلی تکون نخورد اون به در تکیه داد
"من تا نخوام نمیرم"
"نکنه میخوای روت بالا بیارم؟"
"روم آب ریختی فک کنم بتونم اینو هم تحمل کنم"
"تیکه های استیک نخودای اون سالاده و بهتر از اون شرابه
با اسید معده مطمئنم نمی خوای امتحانش کنی"
"به امتحانش می ارزه" اون نزدیکم شد فک کنم میخواد منو ببوسه
"نه هری من دهنم بود بدی میده"
"اوه بیخیال.."
"قول میدم بعدا اینکارو بکنم باشه الان نه"
اون لپاشو پر از باد کرده بود
"باشه فعلا آخر هفته میبینمت" اون از در یکم دور تر شد
"میبینمت"
من براش دست تکون دادم و درو بستم

Hidden Eyes [H.S]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang