"مامان شما و سیا برین من و هری هستیم" من برای صدمین بار به مامانم گفتم
"شام بخورین و مراقب خودتون باشین" و اونم برای صدمین بار جوابم داد
"باشه مامان" من هلش دادم تا بره
"من مراقبشم نگران نباشید خانوم هیل" هری گفت و انگار مامانم فقط منتظر بود همینو بشنوه
"باشه مراقب دختر کوچولوی من باش"
"مامان" من آروم گفتم و اون خندید سیا هم دست تکون داد و اونا رفتن
"هوووووووففففف" و من روی صندلی نشستم
"مامانت خیلی نگرانه"
"اون و سیا دقیقا شبیه همن شاید هردوتاشون فک میکنن من هنوز بچم"
"اونا مراقبتن چون خیلی دوست دارن" من بهش نگاه کردم اون خیلی آروم حرف میزنه طوری که کلمات از دهنش بیرون میاد یا طوری که وسط حرفش میخنده و چالش معلوم میشه خیلی قشنگه اون دستشو جلوی صورتم تکون داد
"هی تو کجایی؟"
"من؟؟؟ همین جام"
اون چشاشو چرخوند اون حای در این حالت هم جذابه
"گفتم بریم شام بخوریم؟"
"آره بریم" من سرمو تکون دادم و پشت سرش راه افتادم فک کنم چند دقیقه ای گذشت تا فهمیدم دستام تو دستشه دلم براش میسوزه اون خیلی سرماییه همیشه دستش سرده
ما توی رستوران نشسته بودیم و من به منو خیره شده بودم ترجیح دادم دوتا سیب زمینی سرخ کرده بخورم ولی خب اون فقط نوشابه برای خودش سفارش داد
"تو چرا چیزی نمی خوری هری؟" من واقعا حس خوبی ندارم که من فقط دارم میخورم
"من راستش تو رژیمم اگه هوس نوشابه کردم چیزی برای شام نمی خورم"
"اذیت نمیشی؟"
"نه فک کنم عادت کردم مطمئن باش در غیر این صورت این هری خوش هیکل جلوت نبود که بخوای بهش خیره شی" اون داشت پوزخند میزد
"من بهت خیره نشدم"
"نمیخوای که بشمارم؟ یه دفعه تو آسانسور یه دفعه دیگه توی خونه تروی و دومینیک امروز تو ماشین آها عکسامو یادم رفت"
"تو از دختراهم بد تری خب من به کسی خیره نشده بودم طوری که... خب به تو خیره میشم نمی دونم چمه" شونه هامو بالا انداختم
"میدونی منم خیلی بهت خیره میشم فقط تو دقت نکرری"
"تو احتمالا زیر چشی نگام میکنی چون من واقعا نفهمیدم"
"حتما دیگه" اون شونه هاشو بالا انداخت و خندید
"من چالتو دوست دارم ای کاش منم داشتم"
"آره همه بهم میگن فک کنم چیزیه که توی قیافم زار میزنه"
"نه این تورو خاص میکنه" اون به صندلیش تکیه داد در حالی که داشت بهم لبخند میزد
"چیه؟" من موهامو زدم پشت گوشم
"هیچی فقط دوست دارم"
من خندیدم
"منم دوست دارم" ما بعد از خوردن شاممون توی اون محیط شلوغ رفتیم توی بیمارستان توی اتاق بابام من فک کنم زیادی خورده بودم چون چشام لحظه به لحظه سنگین تو میشد من سرمو روی شونش گذاشتم و سریع خوابم برد
...........
وجود هری رو کنارم احساس نمیکردم چشامو باز کردم اون بالای سر بابام ایستاده بود
"هری چیزی شده؟"
"داره به هوش میاد" من از جام بلندش شدم
و بهش نگاه کردم اون راست میگفت اون چشاش نیمه باز بود و نامفهوم حرف میزد
"سو..فیاا"
"آره بابا همین جام...هری میشه به دکتر خبر بدی لطفا؟" اون سرشو تکون داد و رفت بیرون
اون هشیار تر میشد
"فیوننن؟"
"نه بابا اون فیون نیست "
"فیوونننن"
"فیون؟" دکتر اومد و منو کنار زد
"چیزی شده سوف؟"
""نه من خوبم فقط میتونی بهم بگی ساعت چنده؟"
"حدودا دو" من چشامو مالیدم
"حالش خوبه اگه بخواین بهش دارو میدم تا بخوابه فردا هم میتونه مرخص شه"
"آره خوبه" دکتر دارو رو توی سرمش ریخت و اون خوابید
و من روی صندلی نشستم هری بعد از همراهی کردن اون دکتر کنارم نشست
"حالت خوبه؟"
"آره هم خوشحالم هم خوابم میاد تو خوابت برد؟"
"آره فقط خوابم خیلی سبکه برای همین بابات بیدارم کرد"
"باشه میشه دوباره شونتو بیاری تا روش بخوابم؟" اون خندید و شونشو کنارم آورد و من بهش تکیه دادم
...........
اوه خدا انگار همین الان بود خوابیده بودم یه چیز سردی رو لبم تکون خورد و من چشامو باز کردم
"اوه هری" من بوسیدمش
"ساعت چنده؟"
"خب ساعت هشته بلند شو باید کارای ترخیص باباتو انجام بدیم"
"اوه آره فقط میشه تو پیشش باشی؟"
"آره حتما"
"ببین فقط اگه گفت فیون یا همچین چیزی بهش اهمیت نده"
"من شبیه اونم؟"
"نه تو هریی ولی خب نمیدونم اون داشت فیونو صدا میزد دیشب"
"باشه عزیزم" هری گفت و من لبخند زدم و رفتم پایین سریع کارارو انجام دادم و یه پرستارو صدا زدم تا برای بابام ویلچر بیاره
و رفتیم پیش اون من صدای خنده رو شنیدم
"هی شما دوتا تازه همو دیدین" من گفتم و تعجب زده بودم
"اوه عزیزم تو نمی دونی اون خیلی بامزست" من خندیدم
"خب پس میری و برای ما فقط دوست پسر میاری و خبری هم نمیدی؟"
"خبری نبود بابا تا دیروز" به هری نگاه کردم و لبخند زدم
"آره مامانت بهم یه چیزایی گفته بود"
"مگه میشه مامان جلوی دهنشو بگیره؟"من خندیدم و بابام روی ولیچر نشست
"میدونی الان احساس میکنم شبیه اسیون هاوکینگم یه نابغه فقط باید زبونمو بیرون بیارم و چشامو لوچ کنم" من هری بلند خندیدیم
"وای بابا کسی نشناستت بهش بگیم تا دیروز تو کما بودیم باور نمیکنه" و اون فقط خندید
.............
"عزیزم" مامانم جیغ زد و بابامو بغل کرد و من میتونستم احساس بکنم که خیلی میخود گریه کنه ما و بابا رفتیم تو هری بیرون ایستاده بود من رفتم پیشش
"هری چیزی شده؟؟؟"
" نه فقط عادت ندارم بدون دعوت جایی برم همین"
"باشه میتونی بیای تو واقعا اشکالی نداره میخوای کجا بمونی هتل؟"
"باشه باشه اصلا هرجایی که تو باشه منم به اونجا تعلق دارم" من خندیدم و لپشو بوسیدم
"بریم تو" دستشو گرفتم بابام روی مبل نشسته بود و طبق معمول داشت بیسبال نگاه میکرد
"هری خواهش میکنم بگو به بیسبال و اینا علاقه ای نداری"
"ندارم... ندارم" من وانمو کردم که عرق رو پیشونیمو پاک کردم
مامانم اومد و کنارمون ایستاد
"عزیزم چطوره به هری اتاقای اینجارو نشون بدی و چند تا لباس بهش بدی؟"
"باشه حتما دنبالم بیا" من دستشو گرفتم و رفتیم طبقه بالا
و من در اتاقمو باز کردم
"اینجا اتاق منه و من خوشبختانه یه کاناپه دارم و تختی که دونفر میتونن روش جا شن"من بهش چشمک زدم
"تو کدومو میخوای؟" اون درو بست و روبه روم ایستاد من لبمو گاز گرفتم
"گزینه دوم" من دستمو بردم لای موهاش و به خودم نزدیکش کردم اون دستش دور کمرم حلقه شد من لباشو بوسیدم اون منو روی تخت پرت کرد و ما همچنان به کارمون ادامه دادیم اون رفت سراغ گردنم وای اون گردنمو واقعا عالی میبوسه شاید من این حسو دارم چون فیون هیچ وقت اینکارو باهام نکرد من سعی کردم به فیون فک نکنم پس من روی هری قرار گرفتم حالا نوبت من بود من آروم صورتشو بوسدم بعد رفتم سراغ فکش من عاشق صداهایی بودم که از اون گیلاسای لعنتی خارج میشد
بعد رفتم سراغ گردنش سعی کردم آروم پیش برم
"تو داری با من چیکار میکنی؟" هری بهم گفت و من سرمو بالا بردم و لباشو دوباره بوسیدم
من دستمو بردم زیر ژاکتش و و داشتم شکمشو لمس میکرد اون فقط داشت منو نگاه میکرد تمام این مدت
من دوباره لبشو بوسیدم چرا سیر نمیشم؟
"برو حموم منم میام اونجا" من از روش بلند شدم اون دستمو کشید
"کجا؟"
"برات لباس میارم تو برو حموم منم میام" من بهش لبخند زدم و رفتم اتاق بابام تا براش لباس بیارم من چیزایی رو که برای بابام گشاد بود آوردم
و گذاشتم روی تخت صدای دوش حمومم میومد من لباسامو در آوردم و فقط با لباس زیر بودم امیدوارم اون کاملا لخت نباشه
و من در حموم باز کردم و اون شورتش تنش بود خداروشکر
من رفتم تو حموم من دستمو جلو بدنم جمع کردم و رفتم تو
"خب آآممممم مثل اینکه هردوتامون میخوایم اینجوری حموم کنیم" هردوتامون خندیدیم
"آره مثل اینکه" من شونمو بالا انداختم
من به بدنش نگاه کردم دقیقا همون تتو هایی که تو عکس بود من دستم بدون ارادم روش حرکت میکرد
اون البته فک کنم اذیت شد چون شکمشو عقب میبرد
"ببخشید من نمیدونم دارم چیکار میکنم"من سرمو انداختم پایین و ازش دور شدم
اون دستمو گرفت و دستامو گذاشت دور گردنش
"دوست دارم کنترلتو از دست میدی"
من لپشو بوسیدم
"ولی ما باید حموم کنیم"من لیفمو از کنارش برداشتم و بدنمو باهاش شستم و بعدش شامپو زدم سعی کردم به کارایی که هری میکنه توجه نکنم و این بی فایده بود من داشتم زیر چشی نگاهش میکردم البته پشتش به من بود تا برگشت منم رومو برگردوندم
و با کارم ادامه دادم و وقتی برگشتم اون خیلی بهم نزدیک بود من یکم ترسیدم و نزدیک بود لیز بخورم ولی اون منو گرفت
"قهرمان من" من خندیدم
"همیشه" اون لبخند زد و ما راست شدیم من رفتم تا شامپو رو بردارم و اونو به سرم زدم ولی یکمش رفت تو چشم اه بدم میاد من صد بار رفتم زیر دوش ولی فایده نداشت
"سوف سعی کن چشاتو باز کنی و به من چند ثانیه نگاه کنی"من اینکارو کردم و اشکام داشت مرتب میریخت و اون داشت به من میخندید
"یکم دیگه اشکات بریزه میره" من با دستام چشامو باز نگه داشتم و جواب داد میتونم احساس کنم که خیلی چشام قرمزه
"اونجوری نگام نکن من خون آشام نیستم" و اون خندید
............
من موهامو خشک کردم و شونش کردم اون پشت آینه اومد و دستش رو دورم حلقه کرد اون صورتشو بهم نزدیک کرد من دستمو بردم پشت گردنش فک کنم کاریه که دوست دارم بکنم
"چقدر تو رمانتیکی" اون آروم داشت لپمو میبوسید و من داشت قلقلکم میومد و میخندیدم
"هری باید بریم پایین" اون برای آخرین بار لپمو بوسید و ولم کرد اون با یه لحن آهنگین گفت
YOU ARE READING
Hidden Eyes [H.S]
Fanfictionتا حالا احساس کردی یه نفر داره نگاهت میکنه و حواسش بهت هست؟ بهت تبریک میگم به جهنم خوش اومدی به زندگی من خوش اومدی به زندگی که دو تا چشم مخفی دارن نگاهت میکنن