ch.13

283 30 0
                                    

"باباتون تیر خورده و حالش خیلی بده"
"اون زنده میمونه مگه نه؟" سیا با بغض پرسید
"نمی دونم... ای کاش میدونستم" من بلند شدم نمی تونم بابامو هم از دست بدم
من دست مامانمو گرفتم و بلند کردم
"کدوم بیمارستان مامان؟"
"هوک بیمارستان هوک" من مامانمو بلند کردم و سمت ماشین بردمش
"سیا برای مامان کفش  بیار" اون سرشو تکون داد و درو بست من مامانو گذاشتم توی ماشین صدای گریشو میشنیدم من به اشکامو توی چشام نگه داشتم
سیا هم نشست و من سعی کردم آروم رانندگی کنم ولی واقعا نمیتونستم
________________
اون مسیر برام طولانی تر از اون چیزی شده بود که فکر میکردم
"ببخشید خانم آقای هیل کجاست؟" من ازش پرسیدم
" آآآآمممم طبقه 2  سمت چپ قسمت ICU شماره تختشم 58"
ما سریع از پله ها بالا رفتیم
و اونجایی که خانمه گفت رو پیدا کردیم بابا مو ازپشت شیشه می دیدم و دکتر هم اونجا بود
من به شیشه زدم و به اون دکتره گفتم که بیاد اینجا بعد از چند دقیقه اومد بیرون
"حالش چطوره؟"
"ما گلوله رو خارج کردیم اون توی سرش بود اون باید بهوش بیاد تا من چک کنم"
"چه قدر طول میکشه؟"
"اگه تا سه روز دیگه بیدار نشه ... احتمالا میره توی کما" و اون رفت ما نشستیم مامان و سیا گریه میکردن من حالم خیلی بد بود من رفتم تا آب به صورتم بزنم
_____________
آب زدم دوباره آب زدم من نمی تونم اینجا بمونم نمی تونم از دست دادن بابامو ببینم
من رفتم توی راهرو  و از پشت شیشه  مامان و سیا رو نگاه کردم به هم تیکه داده بودن و خوابیده بودن
من رفتم از پله ها پایین و از بیمارستان اومد بیرون ماشینو روشن کردم نمی خوام الان اینجا باشم
________________
من لباسامو جمع کردم و کلید یدکو سرجاش گذاشتم و درو بستم
ماشینو روشن کردم و شروع کردم به رانندگی این یک ساعت قراره برام سخت باشه خیلی سخت توی سکوت رانندگی کردم
سعی میکردم به علامتای رانندگی و رانندگیم تمرکز کنم
صدای چرخارو میشنیدم سریع زدم کنار صدای بوقارو پشت سرم میشنیدم و شرمو گذاشتم روی دستم و بلند گریه کردم
_______________
من رسیده بودم داشتم به چرغای خاموش نگاه میکردم چراغای خاموش خونه خودم
درو باز کردم و ماشنو قفل کردم و توی کیفم دنبال کلیدم گشتم ولی هرچی گشتم پیداشت نکردم کیفمو انداختم رو زمین و به در لگد زدم
"لعنتت بهت لعنتت بهت عوضی"
من گریه کردم دوباره گریه کردم و روی زانوم افتادم
"سوفیا حالت خوبه؟" من نگاهمو بهش دادم و اون زین بود
"نه خوب نیستم میشه توی ماشینم دنبال کلیدم بگردی؟"
من سویچو بهش دادم و اون رفت تا دنبالش بگرده و من داشتم بلند گریه میکردم
"نتونستم پیداش کنم بیا پیش ما پسرا خونن"
من بلند شدم و اون کیفمو ورداشت و من رفتم دنبالش اون درو باز کرد همشون داشتن یه جوری نگام میکردن
من هیچ حرفی نزدم و روی کاناپه نشستم
"چیزی میخوای؟" لویی ازم پرسیدم
"میخوام بخوابم"
"باشه من الان برات پتو میارم" من روی کاناپه دراز کشیدم و چشامو بستم میتونستم احساس کنم که یکی روم پتو داد خیلی خستم
د.ا.د.زین
به کتابی که روبه روم بود زل زده بودم و دستم زیر چونم بود نمیشه یه چیز باحال اتفاق بیفته؟
"لعنتت بهت لعنتت بهت عوضی" این صدا رو شنیدم ولز سرجام بلند شدم، رفتم بیرون این سوفیا بود؟
"سوفیا حالت خوبه؟"
"نه خوب نیستم میشه توی ماشینم دنبال کلیدم بگردی؟"
من سویچشو ازش گرفتم تا دنبالش بگردم وروی صندلی بود بردش داشتم ولی اون حالش خیلی بد تر از اینه که بخواد تنها بمونه حداقل امشب
کلیدو تویجیبم گذاشتم
"نتونستم پیداش کنم بیا پیش ما پسرا خونن" خب حداقل این بهترین کاریه که میتونستم الان بکنم
لویی روش پتو داد ما رفتیم سراغ کاری که مشغول بودیم من چند دقیقه روی پروژم کار کردم  که یکی در زد هیچی نمیزاره من درس بخونم یعنی؟؟
من رفتم تا درو باز کنم و اون هری بود
"سلام هری چیزی شده؟"
"اون اینجاست؟"
"آره"و اون اومد تو و دستشو گذاشت زیر کمر و پاهاش و بلندش کرد
"هی کجا میبریش؟"
"من دوست پسرشم"(*-*)
"اوه پسر ... پس بیا کلیدو بگیر من توی ماشینش پیدا کردم از طرف من ازش عذرخواهی کن"
"کار خوبی کردی" کلیدو گذاشتم توی جبیش و درو براش باز کردم
د.ا.د سوفیا
چشامو باز کردم هیچ ایده ای نداشتم که کجا بودم دیوارا چوبی بودن من چشامو مالوندم و آخرین چیزی که از دیشب یادم می اومد این بود که من خونه زین و دوستاش خوابیدم
"زین؟" من از تخت اومدم پایین در حالی که داشتم به اطرافم نگاه میکردم
من به عکسای توی راهرو نگاه کردم باورم نمیشه اونا هری بودن ابنجا چه خبره؟ من داشتم به عکساش نگاه میکردم من حتی اونو با موهای بلند تصور کنم خب اون در هر حالتی جذابه وای اون خیلی تتو داره حتی روی بالاتنش دوتا پرستو و پروانه داری باهام شوخی میکنی؟ اونا خیلی خوب به نظر میان دقیقا مثل یه تابلو نقاشی
"از شاتام خوشت اومده؟" من اون طرف راهرو دیدمش
"آره راستش خیلی خوبن"
"برای مجله Another Man ازم گرفته بودن"
" فقط این قلاده دور گردنت و لاکا یکم عجیب غریبن"
"اوه باید باید عکس بقیه روببینی اونا از منم عجیب ترن"
من دستمو پشت بازوم کشیدم من دارم طوری باهاش حرف میزنم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده دوست دارم لعنت بهش همه چی درباره اون جذابه
"بیا صبحونه بخوریم"
"باشه" من پشت سرش راه افتادم اون املت درست کرده بود
اون برام توی بشقاب گذاشته بود من روی صندلی نشستم و اون صندلی کنارم نشسته بود
"ممنون این خیلی خوب به نظر میاد"
"من خیلی وقته آشپزی میکنم" من اونو روی تست گذاشتم و گاز زدم
"هوووممممم عالیه" ولی اون بهم نگاه میکرد و یه لبخند کوچیک زده بود من اونو قورت دادم صدامو صاف کردم
"من چجوری از توی خونه تو سردرآوردم؟" من نگاهمو از روبه رو گرفتم و بهش دادم
"دیدم که رفتی اونجا خیلی با خودم کلنجار رفتم که ازت دور باشم ولی... خب ما فرق داریم مگه نه؟" اون دستشو پشت گردنش کشید درحالیه که داشت بهم لبخند میزد
"ببخشید هری ولی چیزی به اسم ما وجود نداره یادت رفته تو بایه دختر دیگه بودی درصورتی که من داشتم برات گریه میکردم کل هفته من داشتم به تو فک میکردم"
"نمی دونم از کجا شنیدی ولی درسته من با یکی دیگه بودم ولی من نمیتونم بهت فکر نکنم" من سعی کردم حالت صورتمو حفظ کنم با اینکه دلم میخواد آب شم
"جواب سوالمو نگرفتم"
"من دیدم تو خوابیدی و از اونجایی که اونا چهارتا پسر بچن من فک کردم.."
"چطور درباره خودت همچین فکریو نکردی؟ تو بالاخره هرشب یه دختر جدید داری و با مشروب و ویسکیات حال میکنی"
"تو خودت میدونی که اینجوری نیستم سوف"
"اینجوری صدام نزن فهمیدی؟ تو همون بار اول که دیدمت به خودت اجازه دادی که منو اینجوری صدا کنی من دیگه بهت اجازه نمیدم"
"اگه نکنم چی؟ اگه بهت نزدیکتر شم چی اون موقع چیکار میکنی؟" اون داشت بهم نزدیکتر میشد خدا لعنتش کنه اون نقطه ضعفمو میدونه
"ازت دور میشم"من سعی کردم ازش دور شم ولی اون دستمو گرفته بود
"نمی تونی ازم دورشی خودتم اینو میدونی"
"خودتو گول نزن سوفیا چون من گولتو نمیخورم آشنا نیست هری؟"
" پس هم خودتو گول بزن هم منو الان میخوام بشنومش همین الان و همین لحظه" اون چشاش روشن شده بود
"نه هری نه"
اون دستمو بالا آورد و بوسید من همین الانشم قلبم توی دهنمه
"تو نمیتونی طوری رفتار کنی که هیچی اتفاق نیفتاده"
"بزار وانمود کنیم سوفیا من دوست دارم همون لحظه میدونستم خواهش میکنم اون لحظه خیلی ازت ناراحت بودم" من چشاشو دیدم اون دروغ نمیگفت حداقل من احساس نمیکردم من بغلش کردم
"منم دوست دارم" دستای اون دور کمرم گذاشت می خواستم از واقعیتا فرار کنم حداقل برای چند لحظه من از بغلش اومدم بیرون
"پس من الان بخشیده شدم؟"
"نه کاملا ولی تا حدودی آره" من دستمو روی شونش تکون دادم
"خب این یعنی که باهمیم؟"
من سرمو تکون دادم
اون لبخند زد و من چالشو دیدم
"تو بهم بده کاری" اون بهم گفت
"من؟"من خندیدم
"آره روزی که بالا آوردی من میخواستم ببوسمت"
"اووف باشه" من سریع لبشو بوسیدم و رفتم عقب
"این چیزی نبود که من میخواستم"
"خب تو درباره جزئیات بهم نگفتی" اون خندید و بوسیدمش دلم برای اون لبای قرمز تنگ شده بود
"اینو میخواستم"
من خندیدم ولی بعدش به یه جای دیگه خیره شدم
"تو حالت خوبه ناراحت به نظر میای؟"
"بابام... تیر خورده و شاید بره توی کما من ترسیدم اومدم اینجا"
"ببین اگه بخوای من باهات میام بالاخره ...تو با این روبه رو بشی" من سرمو انداختم پایین
"هی میدونم میترسی من کنارتم تا هروقت که تو بخوای"
بهش لبخند زدم
"باشه مطمئنی که میخوای باهام بیای؟"
"هیچ وقت این قدر مطمئن نبودم" من از روی پاهاش بلند شدم
"کیفم فک کنم پیش زینه"
"میرم ازش بگیرم تو میتونی اینجا رو ببینی" من از روی صندلی بلند شدم
و رفتم توی راهرو میخوام برم توی اتاقش من توی تک تک اتاقاش سرک میکشدم تا اتاقشو پیدا کنم و موفق هم بودم یه اتاق خواب بود که پنجره بزرگی داشت و از لباسایی که روی تختشه میتونم حدس بزنم مال اونه
من روی تختش نشستم ولی از اونجایی که حتی یه قاب عکس هم نبود که بهش نگاه کنم رفتم سراغ کمدش درشو باز کردم و اون کت و شلواری رو دیدم که اون شب اولین بار بوسیدمش پوشیده بود
"ازش خوشت میاد؟" من یکم پریدم
"ترسوندیم"
"ببخشید منظوری نداشتم"
اون اومد کنارم ایستاد
"این کت و شلواره؟ یادته؟" من بهش گفتم
"یپ"
"دوسش دارم خیلی بهت میاد راستش من دقت کردم رنگ چشاتو تیره تر میکنه "
"واو مرسی"
"هری یه چیزی ازت میپرسم با صداقت جوابمو بده"
اون اخم کرد و سرشو تکون داد
"چرا اون شب گفتی متاسفی پای یه دختر دیگه درمیون بود؟"
"نه... نبود فقط احساس گناه کردم چون..."
"چون؟؟"
"چون من فک کردم که فیون خیلی از من بهتره"
من تعجب کردم من فک نمیکنم اسمشو بهش گفته باشم
"من اسمشو بهت گفته بوده؟"
"نمی دونم من فقط اسمشو شنیده بودم"احتمالا کار نیکه اون بهش گفته
"منم مثل تو خیلی وقت بود که با کسی نبودم" اون بهم چشمک زد
"اوه واقعا؟"من بهش با تعجب نگاه کردم
"آره... آها میخواستم اینو بهت بدم"
"اون سویچ و کلید خونمو داد"
"تو از کجا پیداش کردی؟"
"یکم توی ماشینتو گشتم"
"ممنون"
"بقیه وسایلاتو هم روی صندلی گذاشتم میخوام آماده شم اگه دوست داری میتونی نگام کنی"
من بهش اخم کردم
"هیچ چیز جذابی درباره تو وجود نداره که من یخوام بهش زل بزنم" هاها من وقتی با اونم زیاد دروغ میگم
"آره و تو داشتی به عکسای من امروز صبح زل زده بودی"
"من داشتم به این فک میکردم که تو موهای بلندی داشتی" دومین دروغ
"اووومممم خب به نظرت کدوم بهم بیشتر میاد؟"
"هر دوتاش بهت می اومد هر دوتاشو دوست دارم" اون در حالی که بهم نگاه میکرد میتونستم اون پوزخند گوشه لبشو ببینم لباسشو درآورد و من نگاهم ازش گرفتم و رفتم بیرون اون چی با خودش فکر میکنه؟
من کلیدارو کردم توی کیفم و کتمو پوشیدم خیلی وقته لباسامو عوض نکردم
گوشیمو از توی کیفم درآوردم
12 بار مامان
7 بار سیا
باید باهاشون حرف بزنم ولی ترجیح میدم به سیا زنگ بزنم
من به سیا زنگ زدم
"تو کجایی سوف نگرانت شدیم گوشیتم که برای تزئیه"
"من دارم میام نگران نباشین"
"تو خونه ای؟"
"آره فقط یکم کار دارم ممکنه طول بکشه بابا خوبه؟"
"خبر جدیدی نیست دکتر چند ساعت دیگه میاد تا معاینش
کنه"
"آها به مامان بگو نگرانم نشه"
"باشه فعلا"
"فعلا"
من قطع کردم و هری آماده بود واو اون چرا همه رنگا و همه تیپاش بهش میاد؟ اون حتی با یه پلیور خاکستری و جین پوشیده
"بریم؟"
"آره بریم با من میای مگه نه؟"
"آره با تو میام سویچو بده من رانندگی میکنم"
"نه واقعا مشکلی نیست میتونم رانندگی کنم"
"سخت نگیر فقط سویچو بهم بده" من سویچو بهش دادم
من پشت سرش راه افتادم
"لجباز" من زیر لبم گفتم
"شنیدم" من چشامو چرخوندم و کیفمو انداختم رو دوشم 
ما سوار ماشین شدیم
"واو ماشیت قشنگیه"
"هدیه تولدمه از طرف مامانم بابام خواهرم و نیک و تروی و ناتالی"
"آها" اون ماشینو روشن کرد
"خب بریم بوستون؟"
"آره خیلی باحاله اولین سفرمون"
"به قرارای بعدی هم میتونیم فک کنیم"اون بهم چشمک زد من بهش خندیدم
___________________
"سوفیا هی بیدار شو باید بهم بگی کدوم بیمارستان برم؟"
من چشامو خاروندم
"هوک بلدی؟"
"آره من یه مدت بوستون بودم"
"بهم نگفته بودی خب یه سری دیگه چیزارو بگو که بهم نگفته باشی"
"چیز دیگه ای نیست"
"اوه باید باشه خواهر برادر خانواده ای؟"
"آره مامانم و شوهرش و خواهرم اونا انگلیسن مامانم یه زن عالیه زن خیلی رمانتیک رابینم خیلی مرد خوبیه و خواهرم خب اون از من بزرگتره و خیلی مهربونه"
"آآوو چه خانواده دوست داشتنی"
"خودت چی؟"
"خب یه مامان و بابای عالی و یه خواهر کوچیکتر از خودم که خیلی از من اعتماد به نفسش بیشتره"
"اوه واقعا مشتاقم ببینمش"
"اون خیلی بهتر از من خودشو جمع و جور میکنه ولی من ازش مستقل ترم اون خیلی به مامان و بابا وابستست"
"هوومممم چه خانواده جالبی"
"آره جالب و بی نظیر"
اون سرشو تکون داد و پیچید و پارک کردکمربندشو باز کرد
"ممکنه دور و بر بیمارستان یکم شلوغ باشه" من بهش داشتم نگاه میکردم به عبارت بهتر زل زده بودم
"آها" من کمربندمو باز کردم چرا وقتی من کنارشم نمیتونم خودمو کنترل کنم
و کیفمو روی دوشم انداختم اون جلوتر از من راه میرفت من مطمئن نیستم که بخوابم برم یعنی میخوام برم ولی میترسم من ایستادم هری سرشو بگردوند و بهم نگاه کرد
بهم لبخند زد و اومد کنارم و دستشو توی دستم قفل کرد
"من کنارتم تا هر وقتی که بخوای" من سرمو تکون دادم
خب توی این لحظه تنها چیزی بود که نیاز داشتم
تقریبا ده دقیقه راه رفتیم تا به بیمارستان رسیدیم  من نفسمو بیرون دادم وقتی از پله ها بالا میرفتم
و مامانم و سیا رو دیدم که به هم تکیه داده بودن اونا منو مقصر نمیدونن؟
اونا وقتی میخواستن کنار هم باشیم ولشون کردم
"مامان" من صداش زدم و اون برگشتم سمتم
و بلند شد و بغلشو برام باز کرد من بغلش کردم
"ببخشید که رفتم من یه خودخواهم"
"این حرفو نزن تو حالت خوبه و اینجایی" لپمو بوسید
سیا  اون ور ایستاده بود
"منم بغل" اون قیافشو مثل بچه ها کرده بود من بغلش کردم
"خب سوفیا نمی خوای این مرد جوانو به من معرفی کنی؟"
"این هریه مامان... هری مامان... مامان هری"
مامانم بهش دست داد
"سوفیا دربارت بهم گفته بود راستش فکر نمیکردم این قدر جذاب باشی"
من دستمو محکم زدم به پیشونیم و هری فقط یه لبخند رو لباش بود تو دلش داره منو مسخره میکنه
"خوبه به تو گفته بود مامان به من که چیزی نگفته بود" سیا اومد کنار مامان
"من سیلیسیام ملقب به سیا خواهر سوفیا"
هری سرشو تکون داد
"خیلی خوشبختم سوف خیلی تعریفتونو میکرد"
"باشه بیاین  بریم تو بشینیم تا من بیشتر ضایع نشدم" و همشون خندیدن ما رفتیم توی اتاق بابا
"خبر جدیدی نیست مامان؟" مامانم لبخندش محو شد
"معلوم نیست" اون دستشو گذاشت رو دستم
"باید قوی باشیم برای اون" من سرمو تکون دادم
دکتر اومد بیرون و ما بلند شدیم
"حالش خوبه؟"
"همون چیزای قدیمی خبر خاصی نیست فقط باید امیدوار باشین"و اون رفت
ما دوباره نشستیم من نفسمو بیرون دادم هری دستشو گذاشت روی دستم من انگشتمو لای انگشتای بلندش قفل کردم من به دستاش نگاه کردم و فکر کردم که چقدر انگشتر بهش میاد

Hidden Eyes [H.S]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang