من به در تکیه دادم لعنت به این زبون چرا ناخودآگاهم نمی تونه ببخشتش درصورتی که یه قسمت بزرگی از من میخواد ببخشتش و باهاش قرار بزاره حالا که اینکارو کردم
میخوام به نیک بزنم و بهش بگم چه گندی بالا آوردم
نه نه نه هنوز یه کارتن دیگه مونده امیدوارم توی اون یکی حداقل کتاب نباشه میدونم چاپ اول یا دوم کتابای معروف خیلی باحاله ولی خب به منم حق بدین منم از این همه هیجان تکراری خسته میشم
من دوباره رفتم طبقه بالا و اون جعبه هارو باید بزارم توی کتابخونه
فک کنم بهترین قسمت این خونست برام میدونم این یه جورایی دزدیدن امواله مردمه ولی اون اگه میخواست ورشون میداشت درست میگم مگه نه؟
من کارتن هارو از اون خاکدونی بیرون آوردم و روی هم گذاشتم و تا خواستم بقیه کارتنا رو بردارم تلفنم زنگ خورد باید نیک باشه اون هیچ وقت موقع درست بهم زنگ نمیزنه
"سلام نیک"
"سلام خواهر کوچولوووووو چطوری؟"
"نیک محض رضای خدا بیخیال این لقب برای من شو"
"نظر تو چیه تروی؟... تروی هم با من موافقه" من گوشی رو با شونم گرفتم تا یکی از کارتنا رو بردارم
"اوه خدا بیخیال ...چیزی شده کاریم داشتی؟"
"میای خونه ما من و تو و تروی فرداشب؟" ناخود آگاهم منو خیلی دوست داره
"باشه حتما میام" من کارتنو گذاشتم رو زمین و زفتم تا کارتن بعدی رو بردارم
"خیلی هم عالی پس فردا میبینمت"
"فردا میبینمت" من گوشی رو قطع کردم و انداختم رو مبل
و رفتم سراغ بقیه کارتنا خداروشکر ستون فقراتم نشکست وقتی از پله ها پایین می اومدم ولی این جعبه آخری یکم سنگین تر بود و این باعث شد من امیدوار بشم که توی این کتاب نیست و صدای بهم خوردن کتابا به هم نمی اومد
کارتن آخری رو هم گذاشتم و بازش کردم این یکی دستگاه تایپ قدیمی بود از اونایی که دکمه ای بود من گذاشتمش روی میز مطالعه و رفتم سراغ اون یکی یه دوربین پولارید من دکمه رو فشار دادم تا ببینم کار میکنه یا نه و یه عکس از اینجا اومد بیرون کار میکرد ولی آخه چرا یکی باید اینا رو اینجا بزاره؟
من به شماره بنگاه زنگ زدم
"الو خانم هیل؟"
"سلام آقای هلمن ببخشید آآممم مستجر قبلی یه چیزایی رو توی شیرونی جا گذاشته نمی خواد ببرتش؟"
"یه لحظه خانم هیل... راستش شما اولین کسی هستین که من این خونه رو بهش فروختم این خونه خیلی وقته اینجا کسی زندگی نکرده تقریبا پنجاه سال پیش طبق چیزی که به من گفتن شما اگه اون وسایلارو نمی خواین بندازین دور"
"نه اونا فقط کتابن به دردم میخورن"
"هر جور خودتون راحتین کاری دیگه ای ندارین؟"
"نه ممنون فعلا"
"فعلا" من قطع کردم چجوری اینجا اینقدر تمیز مونده احتمالا بازسازیش کردن لعنتی چرا یه چیزای الکی ذهنمو درگیر میکنن؟
من کتابارو توی جاهای خالی میزاشتم وقتی کتابا تموم شد انگار دقیقا به اندازه اونا جا خالی کرده بودن آخه فرق این کتابای تو کارتن با این کتابا چیه؟
من یکی از کتابا رو باز کردم نسخه دوم غرور و تعصب ورقش میزدم جمله هایی که دوسشون داشتم ولی تهش یه چیزی نوشته بود
"از طرف چشم سبز مورد علاقت
Harry.styles
" 1947.10.3
واو چه جالب هری چشم سبز و استایلز اون فامیلی که کنارمن قرار بود بشینه چقدر جالب انگار تمام چیزایی که دیدم دارن به هم وصل میشن اوه بیخیال اتفاقه دیگه
من به خرید نیاز دارم من زیاد دارم فکر میکنم به همه چیز داره مسخره میشه
خب من یه ماشین تازه دارم و شهری که تا حالا ندیدم یوهو چند ساعتی از این خونه مرموز میام تا مغز کنجکاوم استراحت کنه
_____________
YOU ARE READING
Hidden Eyes [H.S]
Fanfictionتا حالا احساس کردی یه نفر داره نگاهت میکنه و حواسش بهت هست؟ بهت تبریک میگم به جهنم خوش اومدی به زندگی من خوش اومدی به زندگی که دو تا چشم مخفی دارن نگاهت میکنن