Honest_the chainsmokers
___________________
من با خستگی درو باز کردم کلی داستان جدید دارم که بخونم اونا رو گذاشتم رو کانتر
گوشیم زنگ خورد و اسم ناتالی اومد رو صفحه
(واقعا خواهر برداردن این شما و خواهر کراشم 👇 Alexandra Daddario)
"خدا لعنتت کنه من باید از دوست پسر داداشت بشنوم که داری میای؟"
"اوه لعنتی من میخواستم سوپرایز باشه"
"بود ولی بیشتر ناراحت شدم که بهم خبر ندادی"
"خب ناراحت میشی اگه بهت بگم دم درم؟"من به سمت در دوییدم اینم باید یه شوخی مسخره باشه من درو باز کردم و اونو دیدم
"سوپراییززززز" من محکم بغلش کردم داشتم بلند میخندیدم
"هی تو دیوونه ای بیا تو ببینم" من چمدونشو ازش گرفتم
"امیدوارم یه جا برای خواب داشته باشی"
"اگه اذیت نمیشی من یه تخت بزرگ دارم و میتونیم فیلم ترسناک ببینیم تا صبح"
"خیلی هم خوب من که از خدامه مشکلی نیست وسایلمو توی اتاقت بزارم؟"
"نه معلومه که نه" خب دیشب من اتاقمو مرتب کرده بودم
هوووففففف (من اگه جلوی خونه دوستام یهو سبز شم جیغ بنفش میکشن میگن اتاقمو مرتب نکردم و درو توی صورتم میکوبونن البته من خودم آدم مرتبی نیستم😐😑)
از اونجایی که اون رفت تو اتاقم پس من در یخچالو باز کردم تا یه فکر برا ناهار بکنم خب میتونم پیتزا سفارش بدم مگه آدم چند بار با دوستش برای ناهار پیتزا میخوره
"خونت خیلی خوشگله" اون اومد بیرون و لباسشو عوض کرده بود خوبه منم میتونم الن لباسمو عوض کنم
"ممنون امیدوارم با پیتزا موافق باشی"
"اوه شوخی میکنی من خودم زنگ میزنم"
"مگه تو بلدی؟"
"من داداشم اینجا بوده یادت رفته؟"
آره همیشه یادم میره من سریع لباسمو عوض کردم و رفتم پیشش اون تلفنو قطع کرد
"خب من سفارش دادم و تا بیست دقیقه دیگه میرسه"
"تو قهرمان منی"
"آره میدونم" من زبونمو براش دراز کردم
"کنترلت کجاست میخوام تلوزیون نگاه کنم؟"
"روی مبله"
"دیدم" من رفتم تا از توی یخچال تا ببینم یه چیزی پیدا میکنم یا نه ولی آبجو چیزی محسوب نمیشه پس میزارم
موقع ناهار بخوریم خوب شد من تنهایی آبجو نمی خورم از اونجایی که مهمون زیاد دارم توی یخچال دارم
صدای زنگ اومد فک کنم پیتزا رو آوردن
من سریع رفتم سمت در تا حساب کنم ولی خب ناتالی دم در بود و اون پیتزا نبود
"آآآمممم سوف مث اینکه یه نفر باهات کار داره"(*-*)
اون به در پشت کرد و بهم چشمک زد و من داشتم سمت در میرفتم اون به شونم زد
"اون جذابه"
"ششششش میشنوه"
"خودشم اینو مطمئنا میدونه"
من چشامو چرخوندم و رفتم سمت در
"هی میخواستم ببینم خانم حساسیت به انگور چطوره؟"
"میدونی دلم میخواد روت بالا بیارم"
"دوستت که اینجوری فکر نمیکنه"
"هری فقط شرتو کم کن"
یکی از پشت اومد و من از موتورش فهمیدم که پیتزا آورده
"ببخشید شما پیتزا سفارش داده بودین؟"
من دوتا پیتزا رو از اون پسره گرفتم و پولشو بهش دادم
"چیه هری برو خونت کاری به جز سر زدن به من نداری؟"
من درو بستم فکر کنم حرف بدی زدم دوباره دوباره دوباره خدا لعنتش کنه
من محکم زدم به پیشونیم و رفتم پیش ناتالی
"من تو اتاقتم اگه داری دنبالم میگردی" اون داشت توی لپتابش احتمالا دنبال فیلم ترسناک میگشت
من روی تخت پریدم یکی از جعبه ها رو باز کردم و یه تیکه رو برداشتم و گاز گنده زدم ازش
"دنبال فیلم ترسناک میگردی؟"
"اوهوووومممم"
"با آبجو موافقی؟"
"اوههوووومممم" من بلند شدم و آبجو هارو آوردم
من بهش سهمشو دادم(p.s: آبجو + عرق)
______________
YOU ARE READING
Hidden Eyes [H.S]
Fanfictionتا حالا احساس کردی یه نفر داره نگاهت میکنه و حواسش بهت هست؟ بهت تبریک میگم به جهنم خوش اومدی به زندگی من خوش اومدی به زندگی که دو تا چشم مخفی دارن نگاهت میکنن