"بیا بشینیم" من کنارش روی نیمکت نشستم
"اگه راحتت میکنه دربارش باهام حرف بزن"بهش گفتم میخوام کاملا راحت باشه
"چرا من باید بدترین اتفاقی که تو زندگیم افتاده رو برای یه غریبه تعریف کنم؟" آره درسته من یه غریبم
"به خاطر اینکه یه موقعایی حرف زدن با یه غریبه میتونه آدمو راحتر کنه" صورتش طوری بود انگار که این جمله رو قبلا شنیده
"پس گریه کن چون من میتونم ببینم که تو گوشه چشات جمع شده فقط بزار بریزن"آره اون گاردشو پایین آورد و شروع کرد به گریه کردن اون فقط بلند شد و رفت خونش ولی من هنوز صدای گریشو میتونستم بشنوم ولی اون به دوستش زنگ زد حداقل الان مطمئنم که تنها نیست رفتم خونم و درو بستم~~~~~~~~~~~~
داشتم ورزش میکردم از دور دیدمش باید مطمئن میشدم حالش خوبه باید میدونستم که حالش خوبه داشتم کرزش میکرد آره خون آشاما هم ورزش میکنن
"هی"
"هی چطوری؟"
"خوبم داری کجا میری؟" اون داره زیر چشی به هیکلم نگاه میکنه واقعا؟
"میخوام برم برای مصاحبه"
"موفق باشی آاااامممم راستی دیشب داشتی گریه میکردی اگه بخوای میتونی.."
"نه نمی خوام دربارش حرف بزنم فعلا" آره درکش میکنم منم نمی خواستم تا مدتها درباره مارلی حرف بزنم یعنی حدودا پنجاه سال
من سرمو تکون دادم و رفتم توی خونه
...."خوندنو ترجیح میدم دیشب گفتم که"
"آره ولی باور کن کلمات وقتی از زبون یکی دربیاد خیلی قشنگتره"اون به من زل زد دوباره
"ببین هری من واقعا امروز صبح باهات بد حرف زدم و بابت این واقعا متاسفم امیدوارم منو ببخشی"
"نه میدونی شاید من فقط یکم زیادی کنجکاو بودم من ازت عذر میخوام یه موقعایی یادم میره که یه سری از چیزا باید توی گذشته آدما بمونه" آره مثل گذشته ی من
اون با انگشتاش ور رفت پس این عادتشه وقتی عصبی میشه
"اومدیم" اونا اومدن و من سریع سهممو برداشتم
"اوه یکی خیلی گشنش بود" نیک گفت و بهم چشمک زد
"اره نیک گشنمه این قدر که اگه یه دقیقه دیر تر می اومدی پوستتو از سرت جدا میکردم" اون شروع کرد به خوردن همبرگر بهش نمیاد این قدر اشتها داشته باشه
تروی"سوف تو مهمونی آخر هفته رو میای؟ "
سوف"کدوم مهمونی؟"
"سالگرد شرکت و ازت میخوام همراه من باشی" اون میخواد با نیک بیاد؟ من میخواستم بهش بگم اه لعنتیی
"باشه میام" آققققق
"تو چی میای هری؟" نیک ازم پرسید
"آره معلومه که میام" جواب دادم
"بچه ها من دیگه کم کم برم" سوف گفت و دستشو تکون داد
"میخواستم بهت بگم سوف من ماشینتو میخوام یعنی ماشینمو فروختم تو هم که با این ابوقراضه جایی نمیری و خونه ای پس میشه بهم قرض بدی؟"
"تو داری منو توی عمل انجام شده قرار میدی نیک" سوف ابروشو بالا انداخت خیلی بانمک شده
"میدونم من متاسفم"
"بزار دست نوشته هارو بردارم سویچو بهت میدم"
من از بچه ها خداحافظی کردم اون کلی پوشه دستش بود
"هی" من صداش زدم
"میگم چون ما همسایه ایم میتونم برسونمت البته اگه تو بخوای"
"باشه ممنون"
اون داره ازم فرار میکنه میتونستم احساس کنم اون از ناچاری داره باهام میاد ولی واقعا مهم نیست اون بالاخره یه روزی از من فرار میکنه به هر حال اگه یه روزی رابطمون جدی شد اون میفهمه من یه خون آشامم
"بزار کمکت کنم" چند تا پوشه رو ازش گرفتم و اون رفت تا سوییچو به نیک بده
من منتظرش موندم و وقتی کنارم رسید پشت سرم راه اومد
ما سوار ماشین شدیم من سویچو توی ماشین کردم
و پوشه هارو بهش دادم
YOU ARE READING
Hidden Eyes [H.S]
Fanfictionتا حالا احساس کردی یه نفر داره نگاهت میکنه و حواسش بهت هست؟ بهت تبریک میگم به جهنم خوش اومدی به زندگی من خوش اومدی به زندگی که دو تا چشم مخفی دارن نگاهت میکنن