من شماره نیکو گرفتم اشکام گوشیمو خیس کرده بود
"هی سوف چرا این موقع شب بهم زنگ میزنی"
"نیک میشه بیای پیشم؟لطفا؟" من بین گریه هام گفتم
"باشه همین الان میام فقط دست به کاری نزن که پشیمون بشی"
"باشه" من آروم گفتم و گوشی رو قطع کردم.
_______________من روی نمیکت نشسته بودم خیلی افتضاحم هنوز گریه نکردم نمی تونم میخوام گریه کنم میخوام داد بزنم ولی هیچ صدایی ازم بیرون نمیاد.
هوا تاریک شده بود باید برم خونه من آروم راهمو به سمت خونه گرفتمدستمو توی شکمم جمع کردم من به خونمون زل زده بودم از توی پنجره میدم که مامانم و بابام دارن راه میرن اونا نگرانمن میتونم اینو ببینم توی چشاشون ولی من راهمو به سمت خونه فیون گرفتم به افکارم خندیدم اون مرده دیگه خونه اون نیست.
من در خونشونو زدم ونسا(خواهر فیون) اون با تعجب نگام میکرد
"سوف؟ تو حالت خوبه؟"
"میشه من تو اتاقش بخوابم؟" من اروم گفتم و اون از در کنار رفت تا بهم راه بده بیام تو اون درو بست و جلوتر از من راه رفت تااتاقشو بهم نشون بده اون یه درو باز کرد و چراغو روشن کرد از پوسترهایی که به دیوار چسبونده مشخصه که اتاق اونه"چیزی نمیخوای سوف تو چیزی نخوردی؟"
و من فقط سرمو تکون دادم اون رفت بیرون
"اگه چیزی خواستی من اتاق روبه روام" من سرمو تکون دادم و روی تختش نشستم خاکستری بود برخلاف رنگ وجودش به نظر من رنگ وجودش سفیده اون بینقصه...بینقص بود من دستمو روی تختش میکشیدم نمی دونم شاید میخوام احساس کنم که یه روزی اون اینجا بوده و پیشمه و الان داره نگام میکنه ولی نمی تونم خودمو قانع کنم من وجودشو میخواستم من عشقشو میخواستم من لمسشو میخواستم ولی همش ازم گرفته شده.
من روی تختش دراز کشیدم و عطرشو از روی بالشش توی ششام کشیدم بالشو بغل کردم. اون یعنی یه روزی رو این بالش گریه کرده بوده برای کسی که دوسش داشته؟
توی سرش رویای منو میدیده وقتی روی این سرشو میذاشته؟من گریه کردم بالاخره گریه کردم اشکام روی بالشش میریخت خیلی بی صدا بودم بیصدا تر از هر چیزی چطور تونستی این کارو باهام بکنی
"تو... قول ... داده بودی" من بالشو محکم تر بغل کردم
_________________" فیون ؟؟" من چشامو باز کردم
"میدونی خیلی دوست دارم مگه نه؟" من دستمو زیر سرم گذاشتم
"آره میدونم منم خیلی دوست دارم" من دستمو دور کمرش حلقه کردمیه لحظه من نمی تونم چیزیو حس کنم این یه خواب لعنتیه
"چی شده سو؟"
" تو مردی فیون" من گریه کردم و تا چشامو باز کردم دیدم تخت و دستای من خونی شده و بدن بی جونش توی بغلمه
_______________
"سوف بیدار شو" من داشتم نفس نفس میزدم و خیسی صورتم بهم نشون میده که تو خوابم گریه کردم
"فقط خواب بود" ونسا خیلی نگرانم به نظر می اومد
"تو خوبی؟"
YOU ARE READING
Hidden Eyes [H.S]
Fanfictionتا حالا احساس کردی یه نفر داره نگاهت میکنه و حواسش بهت هست؟ بهت تبریک میگم به جهنم خوش اومدی به زندگی من خوش اومدی به زندگی که دو تا چشم مخفی دارن نگاهت میکنن