ch.20

500 33 2
                                    

دلم براش تنگ شده بود آره کاملا میتونستم اینو احساس کنم
از صبح تا حالا نه با تروی حرف زدم نه با نیک انگار هردوشون میدونن اصلا توی مود هیچی نیستم
من برای رابطه خودم و فیون تلاش کردم میتونستم اون موقعی که میرفت بهش خیانت کنم ولی من منتظر موندم و منتظر موندم و اصلا به خاطر اتفاقایی که افتاد بینمون پشیمون نیستم چون تمام تلاشمو کردم ولی اگه هری بره من میدونم که هیچ تلاشی برای موندنش نکردم
من چنگالمو انداختم پایین توی بشقابم هر دوتاشون پریدن و به من نگاه کردن
"من باید برم دنبال هری" نیک لبخند زد انگار خوشحال بود که تصمیممو گرفتم
"خیلی خوبه ولی اوه لعنتی دیره" هر سه تامون بلند شدیم و نیک سریع ماشینو روشن کرد و ما رفتیم فرودگاه و من تا اونجا قلبم به قفسه سینم طوری لگد میزد که کاملا احساسش میکردم
ما وارد گیت شدیم من با چشمام دنبالش گشتم ولی ندیدمش به تایم تیبل نگاه کردم پرواز لندن بالاتر از همه بود
"ما یه نقشه میخوایم" من به تروی و نیک گفتم
"اونا منو توی هواپیما راه نمیدن پس شما دوتا باید با هم دعوا کنین"
"قبول نیست اون میبره"
"تروویییییی این واقعی نیست فقط سر هم داد بزنین" من دور شدم و رفتم پیش اون نگهبانی که بلیطو چک میکرد
"توی عوضی با دوست دختر من چیکار داری؟"
"تو با خواهر من چیکار داری کثافت" اونا یقیه همدیگرو گرفته بودن و سرهم داد میزدن من خودمم تعجب کرده بودم
"آقا لطفا کمک کنین داداشم دوست پسرمو میکشه" اون سریع رفت و من از بین اون میله ها رد شدم و از اونجایی که همه آروم بالا میرفتن خیلی معطل شدم
امکان نداشت پیداش کنم و قطعا بدون بلیط پرتم میکردن بیرون
"میشه بلیطتونو ببینم خانوم؟" اون خانوم مهماندار گفت
"من دنبال یه نفر میگردم و اگه کمکم کنین خیلی ممنون میشم ببینین خانوم من اگه این آدمو از دست بدم نمی تونم هیچ وقت به دست بیارمش" اون یکم نرم شد
"چیکار میتونم براتون بکنم؟"
"با چی با مسافرا حرف میزنین من همونو میخوام" اون بهم اشاره کرد پشت سرش بیام اون چیزی که باید باهاش صحبت میکردمو نشونم داد من شروع کردم
"سلام به همگی... آآآآآآآآمممممم خوب من سوفیام و این پیام برای هری استایلزه
هری... من دوست دارم هنوز آره میدونم میخوام برگردی چون نمی خوام با این عذاب وجدانی که هیچ وقت تلاش نکرددم رندگی کنم و ... زندگی من بدون تو ناکامله پس ... میشه برگردی لطفا من پیش سر مهماندارم دقیقا کنار در هواپیما لطفا به خودمون یه شانس دیگه بده" من رفتم کنار در دو دقیقه گذشت اون نیومده بود انگار اینو نشنیده بود
من خواستم برم بیرون
"سوف" آره این همون صدایی بود که میتونستم از بین میلیون ها صدا تشخیصش بدم
من بغلش پریدم میخواستم مطمئن شم این خودشه آره خودش بود این هری بود با پوست سرد و بوی تلخ همیشگیش اون عوض نشده بود ولی من تازه اونو شناخته بودم
من دستشو گرفتم و باهم از از پله های هواپیما پایین اومدیم البته اون فقط یه کولی بزرگ روی دوشش بود
"تو واقعا خیلی شجاعی که اینکارو کردی"
"هری... من باید اینکارو میکردم اگه تو میرفتی و من کاری نمیکردم نمی تونستم خودمو ببخشم" ما رفتیم و از گیت رد شدیم اون پلیس دست به سینه نگاهمون میکرد
"مثل اینکه دوتا دوست پسر داری!"
"نه اون... ببخشید میدونم نباید اینکارو میکردم ولی  اگه این هواپیما پرواز میکرد من از دستش میدادم"
"باشه میتونی بری"
"ممنون"  من هری رو کشیدم
"چیکار کردی؟!"
"تروی و نیک ظاهرا دعوا کردن و نیک برادرم بود تروی هم مثلا دوست پسرم بود فکر کن!" هری خندید
"یعنی توی سناریو ساختن عالی هستی واقعا میگم"
من خندیدم
و تروی و نیکو از دور دیدیم ما براشون دست تکون دادیم و تروی با علامت از دور گفتن که میرن
و حالا من و هری تنها بودیم
سوف"بیا بریم کافه ای یه جایی من همه چیزو بهت میگم و تو هم به من بگو"
هری سرشو تکون داد
و هری یه تاکسی گرفت توی تاکسی حرف نزدیم ولی من محکم دستشو گرفته بودم
و وقتی هری پول تاکسی رو داد درو بست و ما رو به روی یه مدرسه شبانه روزی بودیم
"من و مادرم و جما اینجا بودیم مادرم مدیر اینجا بود و من و جما هم اینجا درس میخوندیم..."
فلش بک
د.ا.د.هری
"هی هز چطوری؟" جما اومد و توی حیاط کنارم نشست
"خوبم!"
"چیه مرسدس هنوز بهت بی محلی میکنه؟"
"آره خب ولی مهم نیست... مامان حالش خوبه؟"
"آره مثل همیشه سرش گرم کار"
"هوووووممممم"
بعد از انینکه جما رفت مرسدس اومد پیشم
"هری"
من اونو کشیدم توی انباری و بوسیدمش اون کشید عقب
"هری صبر کن"
"چیشده؟"
"تو به خواهرت گفتی ما دیشب با هم خوابیدیم هری؟ من میخواستم اولین بارمون فقط بین خودمون باشه میدونی اگه مامانت بفهمه من دیگه باکره نیستم منو از اینجا بیرون میکنه؟ یادت رفته اینجا سکس ممنوعه"
"نه مر (مخخفه) چیزی نگفتم... فکر کردی قشنگ ترین لحظه ی زندگیمو با تو رو با کسی به اشتراک میذارم؟"
و مرسدس بغلم کرد
"من واقعا دوست دارم هری نمی خوام از دستت بدم"
"منم همین طور"
خورشید غروب کرده بود من از پنجره بیرون رفتم و مرسدس هم رفت تو اتاقش
من مثل همیشه تا دو صبح بیدار مونده بودم و داشتم آهنگ مینوشتم یکی از خوبیهای پسر مدیر بودن همینه اتاق خودتو داری
من احساس کردم یه چیزی از پنجره افتاد سعی کردم سرمو بیرون نیارم اگه قتل باشه چی؟
میتونستم از دور تشخیصش بدم موهای قرمز خواهر مرسدس بود من به بالای پشت بودم نگاه کردم یه مرد بود یه مرد اینجا چیکار میکنه؟
من سریع رفتم بالا و اون سمت من برگشت و خودشو انداخت پایین و وقتی دیدمش هیچ اثری ازش نبود
من سریع رفتم توی اتاق مامانم اون بیدار بود
"مامان مری... رو از بالای پشت بوم پرت کردن پایین"
"چی؟" مامانم سریع پشت سر من راه افتاد و جسد مری رو دید
"فردا پدرش میاد اینجا میخواست اونا رو ببره تعطیلات"
"هری کمکم کن بیا قبرش کنیم... جما رو صدا کن خودتم برو اگه میخوای"
من سرمو تکون دادم اون همیشه به جما بیشتر از من اعتماد داره؟
من در اتاق جما رو زدم درو باز کرد
"چیشده هزا؟"
"مامان کمک میخواد"
"باشه" جما سریع درو بست من بهش مامانو نشون دادم
"واقعا مامان؟"
"آره باید فکری کنیم"
جما برگشت به من نگاه کرد
"مامان فکر کنم وقتشه بهش بگیم"
"نه جما اون هنوز بچست"
"مامان وقتشه اون نمیتونه همش احساس طرد شدن بکنه اون فکر میکنه تو منو بیشتر دوست داری و اینجوری رفتار میکنی"مت هیچ وقت این حرفا رو به جما نگفتم ولی اون چجوری میدونست؟
هری"شما ها چی دارین میگین؟"
"گوش کن هری دنیا اون طوری نیست که فکر میکنی... کی مری رو انداخت؟"
"یه مرد بود انداختش و بعدشم خودشو انداخت پایین ولی انگار غیب شد"
آنه"جادوگرای لعنتی دارن انتقام هیچی رو از من میگیرن"
هری"چه خبره؟"
جما"هری من و مامان خون آشامیم حالا حالت خوبه؟"
"چی؟"
"متاسفم هری من و مامان وقتی رفتیم بازار سر از یه جای... بد درآوردیم و اونجا خون آشاما مارو احاطه کردن ک ما وارد ماجراهایی شدیم که نمی خواستیم"
"پس اون قتل عاما توی بازار کار شما بوده پس... اون لکه ی خون روی لباست جما؟"
"این چیزیه که ما هستیم هری"
"دیدی گفتم جما اون بچست"
"من درکتون میکنم... میشه فقط یکم بیشتر برام توضیح بدید؟" جما و مامانم خندیدن مامانم منو بغل کرد
"عزیزم فکر میکردم از ما بدت میاد"
"هیچ وقت!" اونا لبخند زدن مامانم دستشو با دندوناش گاز گرفت و خون خودشو ریخت توی لبای
مری
"نبض هم نداره فایده ای نداره نمی تونم خون آشامش کنم"
"پس میخوای به باباش چی بگی؟"
"چه میدونم میگم خودکشی کرده شایدم واقعیتو بهش گفتم!"
"آره فکر کنم باید بهش بگی"
~~~~~~~~~~~~
من و هری روی جمنای اونجا نشسته بودیم باید بگم که هواش واقعا عالی بود باد خیلی خوبی می اومد
"و اینجا بود که من همه چیزو درباره این جور چیزا فهمیدم"

Hidden Eyes [H.S]Where stories live. Discover now