ch.8

345 34 4
                                    

درد واقعا کلمه مزخرفیه برای حالی که من داشتم نه میدونستم دارم چیکار میکنم نه میدونستم چی میخوام فقط خودمو با داستانا سرگرم میکردم سیا هم بهم زنگ زده بود و گفته بود که آخر هفته نمیاد مسخره ترین و حال به هم زن ترین آخر هفته عمرمو دارم تجربه میکنم درحالی که ممکنه روی ساحل دراز کشیده باشن و با آفتاب برنزه میشن و من اینجام و زیر هوای ابری که احتمالا قراره بارون شدیدی بشه تقصیر خودمه خب من اینجارو نمیشناسم
و احتمالا اون کافه تعطیله پس من نمی تونم هیچ کاری بکنم و اینکه من حتی به خانوادم نگفتم که لئو مرده خب قربیا یه هفته وقت دارم که بهشون بگم من یه پلیور پوشیدم تا برم توی اون جنگله بگردم اونا از ساحل لذت میبرم من از جنگل...
انگار یه چیزی توشه که منو به سمت خودش میکشونه و البته بهتون بگم من خیلی از فیلمای اینکه توی جنگله و اینجور چیزا خوشم میاد امیدوارم یه خون آشام یا همچین چیزی این ورا پیداشه
من در حیاط پشتی رو باز کردم خوبه حداقل دمپایی پام بود
من پشت سرمو مرتب نگاه میکردم شاید اون سایه نظر منو درباره اینجا عوض کرد یا من واقعا احساس میکنم این قدر خاصم که یکی داره منو میپاد
توی جنگل راه رفتن و شنیدن خش خش برگا زیر پات خیلی بهتر از اینه که توی خونه بشینم و به آسمون خاکستری زل بزنم ولی نور خاکستری  از بین درختا قشنگ تر به نظر میرسه من واقعا محو اون جنگل شده بودم و من همین اطراف یه رود دیدم خیلی وقته که شنا نکردم پس با دقت به اطرافم نگاه کردم تا ببینم کسی منو نگاه میکنه یا نه و بعدش لباسامو درآوردم این دیوونگی محضه ولی من دوسش دارم من همیشه شنا کردنو دوست داشتم پامو بردم توی آب سرد بود ولی هیچ چیزی نمی تونه جلومو بگیره که من الان شنا کنم پس آروم رفتم توش اولش لرزیدم ولی کم کم قسمتا بیشتری از بدنمو توی آب کردم خوبه این رود جریانش سریع نیست من چشامو بستم این بهترین چیزیه که یه نفر میتونه احساس کنه نور خاکستری از بین برگای درختا همه چیز خاکستری اینا بهمون یاد میدن که چجوری هیچ چیز بی نقص نیست ما برای خودمون چیزا رو بینقص تصور میکنم تا از واقعیتا دور شیم و وقتی باهاش روبه رو میشیم ناراحت میشیم من دوباره چشامو بستم
عکسایی از جلوی چشم رد میشد اینا مال ذهن من نیستن انگار دارم یه چیز دیگرو از چشم یکی دیگه میبینم اون منم من نیمه برهنه که دارم توی این رود خونه شنا میکنم من چشامو باز کردم و به اطرافم نگاه کردم اونجا هیچ چیزی نبود من از آب بیرون اومدم و لباسامو سریع پوشیدم و تا خونم دویدم و درو بستم اون دیگه چه مزخرفی بود من برای اولین بار در حیاط پشتی رو قفل کردم دیگه توی جنگل نمیرم هیچوقت
___________

توی پنجره نشسته بودم یکم باد می اومد و به پاهام میخورد و من داشتم آخرین رمانی رو که بهم داده بودنو میخوندم هنوزم نمی تونم به اتفاق صبح فکر نکنم یعنی یکی منو میبینه و من هیچ ایده ای ندارم که اون کیه و من خودمو از دید اون میبینم من فکر نمیکردم یه چیز بتونه این قدر پیچیده باشه من کتابو توی پنجره گذاشتم و رفتم تا چایی که برای خودم گذاشته بودمو بخورم پس توی لیوان مورد علاقم ریختم و دوباره رفتم توی پنجره نشستم کتابو روی پام گذاشتم و شروع کردم به خوندن ولی یه صدای گیتار می اومد پنجره رو بیشتر باز کردم تا صداشو بهتر بشنوم این صدای گیتار از طرف خونه هری بود میتونستم صداشو از اینجا بشنوم صداش خیلی قشنگه (from the dining table رو داره میخونه من خودم عاشق این آهنگم عرررررررر)

Hidden Eyes [H.S]Where stories live. Discover now