ch.18

242 22 2
                                    

"نیک من عاشق کیکت شدم تو از منم بهتر درست میکنی" اون داشت به زور وکیکو توی دهنش میکرد
نیک"نمیری(مصدر=مردن) سوف"
سوف"پس بهم بده ببرم چون واقعا عاشقشم"
سوف"باشه فقط نخور"
من بهش نگاه کردم انگار که شکلات اونو خورده بود نه اون شکلاتو
"چیه؟"من گوشه لبشو پاک کردم و اون بکم تعجب کرد
نیک برام بسته رو آورد
"ممنون نیک من برم خونه فردا میخوام برم سر کار به نفعته که اونجا نباشی نیک"
نیک خندید
"نه شرکت کار دارم نگران نباش"
"باشه پس فعلا همگی باباییییی" اون رفت منم کم کم آماده شدم برم
"وووهوووووو عجب شبی سوف با هری لاس نزدی"
من خندیدم
"اتفاقا زدی بد جور"
تروی"چیزی گفتی هری؟"
"نه نه فقط یه لحظه حواسم پرت شد"
من آروم با ماشینم دنبالش رفتم اون داشت آروم میرفت انگار میترسید و قلبش تند میزد اون سریع رفت خونش
"لعنت به انگور قرمز "
آره اون به کمک نیاز داره
"هی هری چیزی شده؟"
"آره میخواستم باهات درباره..."
درباره چی من چمه؟ اون سریع رفت احتمالا سمت دسشویی منم رفتم دنبالش
"من حامله نیستم خب؟" کمکش کردم بلند شه
"میدونم که نیستی حساسیت داری به انگور"
اون به صورتش آب زد
"تو از کی تاحالا شراب نخورده بودی؟"
"از موقعی که توی مهمونی که هم مدرسه ای هامون گرفته بودن... چرا حساسیتا از بین نمیرن؟" خندیدم
"نمی دونم هیچ وقت علومم خوب نبوده"
"منم توی ریاضی عملکرد بهتری داشتم البته نسبت علوم"
"خب چی میخواستی بگی؟"
"آره ببین من میخواستم بهت بگم اگه تو زمان میخوای و نمی خوای بیای اون قرار چهار تایی رو من یه بهونه ای میگم البته..." اون دستشو گذاشت روی دستم
" نه هری من مشکلی ندارم فقط میخوام مطمئن شم که میتونم و آمادم که یه رابطه رو شروع کنم میدونی خیلی وقته توی یه رابطه نبودم این مشکل از تو نیست مشکل از منه" منم دستشو گرفتم
"هروقت تو آماده باشی"
"ممنون این خیلی برام ارزش داره"
"هری"اون صدام زد و بهم نزدیک شد انگار میخواست منو ببوسه بعدش پشیمون شد
"هیچی داشتم فکر میکردم اینجا گرگ یا همچین چیزی هست؟"
"نمی دونم تا حالا نرفتم اونجا با یکیشون کشتی بگیرم"
"خیلی مسخره ای برو نبینمت" اون منو هل داد ولی اولا من یه خون آشامم دوما یه مردم(مرد هستم)
"من تا نخوام نمیرم"
"نکنه میخوای روت بالا بیارم؟"
"روم آب ریختی فک کنم بتونم اینو هم تحمل کنم"
"تیکه های استیک نخودای اون سالاده و بهتر از اون شرابه
با اسید معده مطمئنم نمی خوای امتحانش کنی"
"به امتحانش می ارزه" من خواستم ببوسمش
"نه هری من دهنم بود بدی میده"
"اوه بیخیال.."من خونو تحمل میکنم استفراغ چیزی نیست
"قول میدم بعدا اینکارو بکنم باشه الان نه"
لپامو پر از باد کردن مثل یه بچه ده ساله
"باشه فعلا آخر هفته میبینمت"
"میبینمت"
~~~~~~~~~~~
من رفتم سمت در خونش بود میخواستم مطمئن شم حالش خوبه ولی یه دختر دیگه درو باز کرد این باید خواهر نیک باشه
"سلام... آممم سوف خونست؟" اون یه لبخند زد
"آره الان صداش میزنم"
"آآآمممم سوف مث اینکه یه نفر باهات کار داره"
(*-*)
من دم در منتظرش موندم اون دختره گفت و اونقدر بلند بود که بخوام در حالت عادی بشنوم
"اون جذابه"
"ششششش میشنوه"
"خودشم اینو مطمئنا میدونه" من یه پوزخند زدم
اون اومد
"هی میخواستم ببینم خانم حساسیت به انگور چطوره؟"
"میدونی دلم میخواد روت بالا بیارم" اون خندید
"دوستت که اینجوری فکر نمیکنه"
"هری فقط شرتو کم کن"
یه پسر که دستش پیتزا بود اومد
"ببخشید شما پیتزا سفارش داده بودین؟"
اون پیتزا رو گرفت
"چیه هری برو خونت کاری به جز سر زدن به من نداری؟"
نه تو تقریبا همه چیز منی
~~~~~~~~~~~~
"تو باید بهم بگی دربارش داداشم میگفت پای یه پسر درمیونه نکنه اونه" من شنیدم و لبخند زدم
"اوه خدا با دهن لقی های نیک"
"بهم بگگوووو"
"ازش خوشم نمیاد... یعنی در واقع ازش متنفرم من تنها کسی رو که دوست دارم فیونه اون شبیه فیونه و منو فقط یادش میندازه اون از لحاظ رفتاری اصلا شبیه فیون نیست یه بار باهاش میخوابم بعد همه چی تموم میشه"
من تا اینا رو شنیدم در حیاط پشتی رو باز کردم و تا جایی که میتونستم تا جایی دور رفتم که ادامشو نشنوم دستمو مرتب لای موهام بردم دستمو محکم کردم توی درخت و نفس نفس میزدم اینجا همین جایی بود که من داشتم میدیمدمش و توی رود خونه شنا کرده بود
~~~~~~~~~~~~
من توی خیابونا بدون هدف قدم میزدم امیدوارم نبینمش جایی باشه که نتونم بهش فکر کنم ولی من هنوز دارم بهش فکر میکنم
صداشو شنیدم صداش بین صد تا صدا و اون منو دید
من رفتم
اون داشت دنبالم می دوید و من واقعا نمی خواستم باهاش حرف بزنم چون اینا همه چیزو بد تر میکرد
"هری..." اون دستشو روی قفسه سینش گذاشت و داشت نفس نفس میزد
"واقعا ممنون که وایسادی من هیچ وقت دونده خوبی نبودم"
"چیزی شده سوفیا؟"
"آره هری من میخواستم ازت عذر خواهی کنم حرفم خیلی مسخره بود و من عادت ندارم کسی بهم اهمیت بده چون معمولا سرم تو لاک خودم بوده.."
"نه مشکلی نیست سوفیا" من خیلی بد جوابشو دادم
"واقعا؟ هری تو خوبی؟" نه نه خوب نیستم حقیقت افتضاحه
"تو چرا داری برای یه غریبه که هیچ حسی نسبت بهش نداری خودتو توجیه میکنی" نه نه نباید اینو میگفتم
"هری کی همچین حرفیو بهت زده؟؟ من... من..." اون دستپاچه شد بود
"مهم نیست که از کی شنیدم تو هیچ وقت منو نمی خواستی برو به اندازه کافی ازت کشیدم بیشتر از این منو اذیت نکن چون واقعا درد داره سوفیا خیلی برام درد داره"
"هری من دو..."اون میخواست بهم بگه دوسم داره ولی من اون چیزی رو که شنیدم رو باور میکنم
"خودتو گول نزن سوفیا من گولتو نمی خورم"
من فقط رفتم و سعی کردم صداشو نشنوم
~~~~~~~~~~~~~~
صدا ها بلند بود نورای قرمز همه رنگ روی بدن مردن حرکت میکرد من تکیلا رو به رومو آروم خوردم
یه دختر روی پام نشست آره شاید اونم همون چیزی رو میخواد که من میخوام
اون منو بوسید و من دارم تصور میکنم که اون سوفیاست دستمو رو بدنش طوری میکشم که روی بدن اون میخواستم بکشم اون منو کشید و خواست منو ببره داخل یه اتاق اون به بوسیدن من ادامه داد و منم همراهیش میکردم
من بعد از جدایی با مرسدس هم اینکارو نکرده بودم اون دستشو برد لای موهام سوف هم اینکارو کرد من دستشو گرفتم
"آخ دردم گرفت" من دستشو دیدم که یکم محکم گرفته بودم
من ولش کردم و رفتم بیرون از اون خراب شده ی لعنتی تا خونرو با سرعت رفتم
~~~~~~~~~~~
من دور اون جنگل بی هدف قدم میزدم هر وقت خسته میشدم به خونه بر میگشتم
آره اون داره میره با همون دختره من ساکت موندم و چیزی نگفتم فقط از دور نگاش کردم
~~~~~~~~~~~~
من صبح رفتم پیش نیک اون اول یکم اخم کرده بود آره حدس میزنم به خاطر چی
"میشه حرف بزنیم؟"
اون رفت کنار و ما روی مبلش نشستیم
"بگو"
"تو چرا داری اینجوری حرف میزنی تقصیر من نبوده"
"پس تعریف کن"
"تو خودت میدونی دیگه که ما خون آشاما مثل شما گرگینه ها شنوایی قوی داریم"(آره آره متاسفم که این قدر یهو شد)
"و؟"
"اون گفت که بخاطز اینکه شبیه فیونم از من خوشش میاد و یه بار باهام میخوابه و همه چیز تموم میشه"
"کی؟"
"دو هفته پیش" نیک دستشو روی پیشونیش کشید
"روزی که خواهرم اومده بود؟ اونا مست بودن حتی اگه میخواستن هم منظوری نداشتن خواهرم گفت که سوفیا گفت که از تو خوشش میاد"
من احتمالا صورتم شبیه علامت سوال بود
"یعنی میگی اشتباه کردم؟"
"آره هری گند زدی و حالا جمعش کن"
"اون رفته"
"چی؟"
"با خواهرت"
"لعنتی... چرا بهم نگفتی؟"
"چند بار بهش زنگ زدم ولی برنداشت میخواستم ببینم کجا رفته فک کردم میدونی"
اون گوشیشو برداشت و سریع دستش روی شماره ها حرکت میکرد
"سوفیا تو کدوم گوری هستی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی فک نمیکنی من نگران میشم؟؟"
"من متاسفم نیک باشه من پیش مامانمم"
"خداروشکر هری هم چند بار بهت زنگ زده بود گفت شاید جوابشو بدی"
"اون؟؟ از کجا فهمید؟"
"خب دید تو و خواهرم سوار ماشین شدین من فک کردم تو با اون رفتی چون هرچی به اونم زنگ زدم برنداشت"
"من برای چی برم پاریس؟ من که مد نمی خونم"
"سوف... میدونم نیاید بهت بگم ولی خب... هری خیلی نگرانت بود"
"بهش میگفتی این قد منو دید نزنه و بره دوست دخترای خودشو به فاک بده"
"باشه آروم باش من هری نیستم اوکی؟"
سوف"میدونم بهش بگو برو به جهنم"
نیک "میگه برو به جهنم"
"اون اونجاست؟"
"آره راستش..." من گوشیو از دست نیک گرفتم
"الو سوفیا؟؟" اون قطع کرد من دوباره و دوباره بهش زنگ زدم
~~~~~~~~~~~~
اون جواب نمیداد به هیچی و من منتظرش بودم منتظر یه نشونه خیلی کوچیک
صدای موتور ماشینو شنیدم و بعد از خاموش شدنش صدای لگد به درو
"لعنتت بهت لعنتت بهت عوضی" خودش بود سوف بود میخواستم برم ولی واقعا نمی خوام الان وقتی که ناراحته منم برم رو اعصابش
"سوفیا حالت خوبه؟" صدای زینو شنیدم
"نه خوب نیستم میشه توی ماشینم دنبال کلیدم بگردی؟"
اون داشت بلند گریه میکرد
"نتونستم پیداش کنم بیا پیش ما پسرا خونن"
اشکال نداره هری تا فردا صبح صبر کن تو صد و هفده سال زنده ای یه هشت ساعت که اشکالی نداره نه نه نه نمی تونم صبر کنم من رفتم بیرون و در خونشونو زدم
"سلام هری چیزی شده؟"زین بود دوباره
"اون اینجاست؟" معلومه که اینجاست
"آره"من سریع رفتم تو دستمو گذاشتم زیر کمرش و پاهاش و آروم بلندش کرد
"هی کجا میبریش؟"
"من دوست پسرشم"(*-*)آره قراره بشم
"اوه پسر ... پس بیا کلیدو بگیر من توی ماشینش پیدا کردم از طرف من ازش عذرخواهی کن"
"کار خوبی کردی" و اون درو.برام باز کرد تا برم
من در خونمو با پا باز کردم و با پشتم بستم اون مثل یه پرنده کوچولو شده بود
از اخمی که کرده بود مشخشه که داره خواب بدی میبینه
من آروم گذاشتمش روی تختم و کتشو از تنش بیرون آوردم
با انگشتم صورتشو لمس میکردم دلم برای پوستت تنگ شده بود سوف واقعا دلم تنگ شده بود من چشامو بستم و تونستم خوابی رو که میبینه رو ببینم اون روی تپه بود و روی لبه بود دقیقا
"سوف"
"هری"
"ببین تو فقط باید بهم اعتماد کنی دستگو بگیر" اون دستمو با شک گرفت و توی بغلم افتاد
"دیگه روی لبه نیستی"
"دوست دارم"
"منم دوستت دارم سوف" من بوسیدمش اون الان آروم شده بود
"ولم نکن هیچ وقت"
"قول میدم"
"ولی من خوابم و تو تو رویامی"
"شاید خوابا هم به واقعیت تبدیل شن"
من چشامو باز کردم من کنارش بودم اخمش باز شده بود و یه لبخند ملیح زده بود من شب تا صبح نگاهش کردم
~~~~~~~~~~~~
من توی آشپزخونه بودم داشت کم کم بیدار میشد
من صدای پاهاشو شنیدم
"زین؟" سوف اینجا خونه ی منه نه اوننننن صدای قدماش متوقف شد احتمالا عکسامو دیده من از توی راهرو نگاش کردم
"از شاتام خوشت اومده؟"
"آره راستش خیلی خوبن"
"برای مجله Another Man ازم گرفته بودن"
" فقط این قلاده دور گردنت و لاکا یکم عجیب غریبن"
"اوه باید باید عکس بقیه روببینی اونا از منم عجیب ترن"
خوبه داریم آروم پیش میریم طوری که اتفاقی نیفتاده
"بیا صبحونه بخوریم"
"باشه"
من کنارش نشستم
"ممنون این خیلی خوب به نظر میاد"
"من خیلی وقته آشپزی میکنم"
"هوووممممم عالیه" اون مشخص بود که ازش خیلی خوشش اومده بود و یهو جدی شد
"من چجوری از توی خونه تو سردرآوردم؟" اون بهم نگاه کرد
"دیدم که رفتی اونجا خیلی با خودم کلنجار رفتم که ازت دور باشم ولی... خب ما فرق داریم مگه نه؟" من افتضاحم و الان دارم خجالت میکشم اه لعنتی
"ببخشید هری ولی چیزی به اسم ما وجود نداره یادت رفته تو بایه دختر دیگه بودی درصورتی که من داشتم برات گریه میکردم کل هفته من داشتم به تو فک میکردم"
"نمی دونم از کجا شنیدی ولی درسته من با یکی دیگه بودم ولی من نمیتونم بهت فکر نکنم"
"جواب سوالمو نگرفتم"
"من دیدم تو خوابیدی و از اونجایی که اونا چهارتا پسر بچن من فک کردم.." من هیچ فکری نکردم اینا رو دارم از کجام در میارم؟
"چطور درباره خودت همچین فکریو نکردی؟ تو بالاخره هرشب یه دختر جدید داری و با مشروب و ویسکیات حال میکنی"
"تو خودت میدونی که اینجوری نیستم سوف"من یکم جدی شدم
"اینجوری صدام نزن فهمیدی؟ تو همون بار اول که دیدمت به خودت اجازه دادی که منو اینجوری صدا کنی من دیگه بهت اجازه نمیدم" اون دروغ میگه خوشش میاد من اینجوری صداش بزنم
"اگه نکنم چی؟ اگه بهت نزدیکتر شم چی اون موقع چیکار میکنی؟" من بهش نزدیک شدم اون انگار نمی تونست خودشو کنترل کنه
"ازت دور میشم"اون خواست دور شه ولی من دستشو گرفتم
"نمی تونی ازم دورشی خودتم اینو میدونی"
"خودتو گول نزن سوفیا چون من گولتو نمیخورم آشنا نیست هری؟"
" پس هم خودتو گول بزن هم منو الان میخوام بشنومش همین الان و همین لحظه" اون داشت توی چشمام نگاه میکرد
"نه هری نه"
من دستشو بالا بردم و بوسیدم دستای نرمش
"تو نمیتونی طوری رفتار کنی که هیچی اتفاق نیفتاده"
"بزار وانمود کنیم سوفیا من دوست دارم همون لحظه میدونستم خواهش میکنم اون لحظه خیلی ازت ناراحت بودم" اون بغلم کرد
"منم دوست دارم" اون از بغلم اومد بیرون ولی روی پام بود
"پس من الان بخشیده شدم؟"
"نه کاملا ولی تا حدودی آره" اون با دستاش شونمو نوازش میکرد
"خب این یعنی که باهمیم؟"
اون سرشو تکون داد و من یه لبخند خیلی بزرگ ردم
"تو بهم بده کاری"
"من؟"
"آره روزی که بالا آوردی من میخواستم ببوسمت"
"اووف باشه" اون سریع لبمو بوسید و رفت کنار نه طوری که نیکو میبوسی
"این چیزی نبود که من میخواستم"
"خب تو درباره جزئیات بهم نگفتی" و اون منو دوباره بوسید همون طوری که میخواستم
"اینو میخواستم"
اون خندید و به یه سمت دیگه خیره شد نه اون خوب نیست
"تو حالت خوبه ناراحت به نظر میای؟"
"بابام... تیر خورده و شاید بره توی کما من ترسیدم اومدم اینجا"
"ببین اگه بخوای من باهات میام بالاخره ...تو با این روبه رو بشی" سرشو پایین انداخت
"هی میدونم میترسی من کنارتم تا هروقت که تو بخوای"
"باشه مطمئنی که میخوای باهام بیای؟"
"هیچ وقت این قدر مطمئن نبودم" اون از روی پاهام بلند شد
"کیفم فک کنم پیش زینه"
"میرم ازش بگیرم تو میتونی اینجا رو ببینی" من رفتم و وسایلاشو که توی ماشینش گذاشته بودمو آوردم بیرون
و وقتی برگشتم اون کت مشکیم دستش بود
"ازش خوشت میاد؟" اون پرید
"ترسوندیم"
"ببخشید منظوری نداشتم"
"این کت و شلواره؟ یادته؟"
"یپ"
"دوسش دارم خیلی بهت میاد راستش من دقت کردم رنگ چشاتو تیره تر میکنه "
"واو مرسی" هیچکسی تا حالا اینو بهم نگفته بود شاید هرچی میموندم حرفای بیشتری دربارم میگفت تا هیولایی رو که هستم بهتر جلوه بده (موندن منظورش توی رابطه با سوفه)
"هری یه چیزی ازت میپرسم با صداقت جوابمو بده"
"چرا اون شب گفتی متاسفی پای یه دختر دیگه درمیون بود؟"
"نه... نبود فقط احساس گناه کردم چون..."
"چون؟؟"
"چون من فک کردم که فیون خیلی از من بهتره"
سوتی دادم اون اسمشو بهم نگفته بود
"من اسمشو بهت گفته بوده؟"
"نمی دونم من فقط اسمشو شنیده بودم"
"منم مثل تو خیلی وقت بود که با کسی نبودم" بهش چشمک زدم
"اوه واقعا؟"
"آره... آها میخواستم اینو بهت بدم"سویچشو بهش دادم
"تو از کجا پیداش کردی؟"
"یکم توی ماشینتو گشتم"زین گشت در واقع
"ممنون"
"بقیه وسایلاتو هم روی صندلی گذاشتم میخوام آماده شم اگه دوست داری میتونی نگام کنی"
اون اخم کرد دقیقا مثل کوالایی شده بود که اخم کرده بود
"هیچ چیز جذابی درباره تو وجود نداره که من یخوام بهش زل بزنم"
"آره و تو داشتی به عکسای من امروز صبح زل زده بودی"
"من داشتم به این فک میکردم که تو موهای بلندی داشتی" سوف من صدای قلبتو میشنوم دروغگوی خوبی نیستی
"اووومممم خب به نظرت کدوم بهم بیشتر میاد؟"
"هر دوتاش بهت می اومد هر دوتاشو دوست دارم" من لباسمو درآوردم و اون سریع رفت بیرون من خندیدم
~~~~~~~~~~~~
ما توی بیمارستان بودیم من وقعا نمی تونستم سوفو ناراحت ببینم پس با دندونای نیشم پوست دستمو پاره کردم چند قطره از خونمو توی سرمش ریختم
اون داشت کم کم به هوش می اومد زخم دستم سریع خوب شد
"هری چیزی شده؟"
"داره به هوش میاد" من گفتم
"سو..فیاا" خداروشکر باباش حرف زد
"آره بابا همین جام...هری میشه به دکتر خبر بدی لطفا؟" من رفتم بیرون و دکتر رو همون لحظه دیدم بهش گفتم که اون به هوش اومده
"فیون؟" دکتر اومد باباش گفت فیون؟
"چیزی شده سوف؟"
"نه من خوبم فقط میتونی بهم بگی ساعت چنده؟"
"حدودا دو" اون چشاشو مالید مطمئنم توی زندگی قبلیش یه گربه بوده
"حالش خوبه اگه بخواین بهش دارو میدم تا بخوابه فردا هم میتونه مرخص شه"
"آره خوبه" دکتر دارو رو توی سرمش ریخت و اون خوابید
من دکترو همراهی کردم و پیش سوفیا نشستم
"حالت خوبه؟"
"آره هم خوشحالم هم خوابم میاد تو خوابت برد؟"
"آره فقط خوابم خیلی سبکه برای همین بابات بیدارم کرد"
"باشه میشه دوباره شونتو بیاری تا روش بخوابم؟" من خندیدم و شونمو گذاشتم کنارش تا بخوابه اون خوابید ای کاش خون آشاما هم میخوابیدن شاید من اونجوی خوابشو میدیدم
من گذاشتم تا ساعت هشت بخوابه
"سوف" صداش زدمولی جواب نداد
"سوف" مثل اینکه قرار نبود این کار جواب بده پس بوسیمش اون بلند شد
"اوه هری" اون جواب بوسیدنمامو داد
"ساعت چنده؟"
"خب ساعت هشته بلند شو باید کارای ترخیص باباتو انجام بدیم"
"اوه آره فقط میشه تو پیشش باشی؟"
"آره حتما"
"ببین فقط اگه گفت فیون یا همچین چیزی بهش اهمیت نده"
"من شبیه اونم؟"
"نه تو هریی ولی خب نمیدونم اون داشت فیونو صدا میزد دیشب"
"باشه عزیزم" اون رفت و بابای سوف به هوش اومد
"من کجام اینجا جهنمه؟ تو پرستاری؟"
"نه من فرشته ی مرگم"
"نه تو خاکستری پوشیدی و جذابی قطعا فرشته ی مرگ من نیستی" من و اون خندیدیم سوف لومد تو اتاق
"هی شما دوتا تازه همو دیدین"
"اوه عزیزم تو نمی دونی اون خیلی بامزست" سوف خندید
"خب پس میری و برای ما فقط دوست پسر میاری و خبری هم نمیدی؟"
"خبری نبود بابا تا دیروز" اون نگام کرد و لبخند زد
"آره مامانت بهم یه چیزایی گفته بود"
"مگه میشه مامان جلوی دهنشو بگیره؟"بابا ی سوف روی ویلچر بود
"میدونی الان احساس میکنم شبیه اسیون هاوکینگم یه نابغه فقط باید زبونمو بیرون بیارم و چشامو لوچ کنم"من بلند خندیدم این از جوکای افتضاح من خیلی بهتره
"وای بابا کسی نشناستت بهش بگیم تا دیروز تو کما بودیم باور نمیکنه"

Hidden Eyes [H.S]Where stories live. Discover now