من با بی حالی از ماشینم بیرون اومدم و درشو بستم واقعا خستم شایدم خجالت زده میخوام وسط حیاط بشینم و زار بزنم ولی خسته تر از اونیم که بخوام این کارو بکنم من با بی حالی درو باز کردم و خودمو روی کناپه پرت کردم کفشاموح در آوردم و پرت کردم و کوسنو زیر سرم گذاشتم و دوباره به اون آسمون مصنوعی خیره شدم
--------
صدای تق تق درو شنیدم و به ساعت یه نگاهی کردم 2 ساعتی هست خوابیدم چشامو مالوندم و یکم دستمو تو موهام بردم تا یکم بهتر از این چیزی که هستن به نظر برسن و درو باز کردم در حین نا باوری سیلیسیا بود.
"اوه خدا سیا هنوز یه روز نشده من رفتم" و من بغلش کردم و به کنارش نگاه کردم و دم پشمالو لئو رو دیدم
"لئو..." چی لئو دلش برای من تنگ شده؟؟؟ سگ ناز خودمه
من روی زانو هام خم شدم و پرید بغلم از وقتی به دنیا اومده با هم بودیم
"بیا تو سیا"
"خیلی قشنگه سوفی میگم اومدم آخر هفته ها پیشت بمونم و اینکه اون چیزای پشت تلفن الکی بودن اصلا خودتو ناراحت نکن" اون یه سری وسایل گذاشت رو کابینتم و من لئو رو گذاشتم زمین و در حیاط پشتی رو براش باز کردم تا بره تو جنگل بازی کنه"خب برام چی خریدی؟"
"وسایلای لئو رو آوردم با یه سری خرت و پرت بدای خوردنت تو اگه دست خودت باشه که غذا نمیخوری" من خندیدم اون واقعا منو میشناسه"بیا کاپ کیک درست کنیم و بعدشم ناهار درست کنیم " من آستینامو بالا زدم و کمکش دادم اون خیلی وسایل کاپ کیک خریده بود فک کنم توی سه تا قالب دوازده تایی میتونستی بریزی.
"چرا این قد زیاد درست میکنی؟"
"برای همسایه هات ببری بالاخره باید یه جوری خودتو تو دلشون جا کنی" اون شونشو بالا انداخت اون واقعا ازم انتظار نداره که با آدمایی که نمیشناسم رفت و آمد داشته باشم تو اگه دست خودت بود تا الان اون پسرو بوسیه بودی
ضمیرم بهم یاد آوری کرد و من فقط سعی کردم نادیدش بگیرم وبه سیا کمک کنم------------
"فقط انجامش بده خوب در بزن و بگو من همسایه جدیدتم و براتون کاپ کیک آوردم به همین راحتی" سیا برام دوباره توضیح داد من نفس عمیق کشیدم و در زدم اون ازم دور شد و رفت یه جای دیگه
"لیامممم برو درو باز کن"
"نمی تونم لویی، زییییییننننننن"
"من و نایل داریم رو پروژمون کار میکنم برو لیام" این صدای دادایی بود که شنیدم چهار تا پسر توی یه خونه خدا رحم کنهیه پسر مو و چشم قهوه ای درو برا باز کرد
"سلام خب من سوفیام همسایه سمت راستتون و راستش اینا رو برای شما درست کردم" من جعبه رو بهش دادم و سه تا پسر دیگه هم داشتن به سمت در میدویدن یکیشون دستشو برام دراز کرد
"سلام من لوییم بیا تو دم در واینسا" من رفتم تو احتمالا سیا میره خونه
"پس تو همسایه جدیدمونی؟" یه پپسر مو بلوند با چشای آبی گفت
"آره من سوفیام"
"منم نایلم سوفیا" من به نایل دست دادم آسون تر از چیزی بود که فکر میکردم
"من لیامم" من به لیام دست دادم
"خوشبختم"
"منم زینم باهوش تر از این سه تا خل" و این حرفش باعث شد من خندم بگیره و به زین هم دست دادم
من روی کاناپشون نشستم و اونا هم روبه روم بودن
"نایل خیلی کاپ کیک دوست داره واقعا ممنون"
"خواهش میکنم کاری نکردم میخواستم باهاتون آشنا شم فقط همین زین لیام نایل و لویی درست گفتم؟" و اونا سرشونو تکون دادن
أنت تقرأ
Hidden Eyes [H.S]
أدب الهواةتا حالا احساس کردی یه نفر داره نگاهت میکنه و حواسش بهت هست؟ بهت تبریک میگم به جهنم خوش اومدی به زندگی من خوش اومدی به زندگی که دو تا چشم مخفی دارن نگاهت میکنن