part 1

2.7K 202 70
                                    

د.ا.د لویی

دوباره با زین ،لی،نایل  جمع شده بودیم  دور هم طبق عادت
همیشه میخواستیم جرعت حقیقت بازی کنیم ...!

ما همیشه اخر هفته ها دور هم جمع میشیم و این بازی رو انجام میدیم ...

ل:اه نایل بسه دیگه  چقد میخوری ،خفه کردی خودتو...

ن: اومدم باوو( با دهن پر )

ل:خب بچها آماده این ...

ز:اره ،لو شروع کن ..

ل:با بچه ها جلوی تلویزیون نشستیم و ی دایره تشکیل دادیم ،نایل بطری رو گذاشت وسط و ی حرکت بهش داد ...

سر بطری سمت من افتاد و تهش سمت زین ...

ل:خب زین جرعت یا حقیقت ؟!

ز:از اونجایی ک لویی رو خوب میشناختم میدونستم ک تو اون ذهنش چی میگذره ،حقیقت رو انتخاب کردم ...

نمیدونم شاید میتونستم ی جوری ماست مالیش کنم ...

لو: اعتراف کن ک لی رو دوست داری ...

ز:چی!!اوممم خ.خب اره دوسش دارم اون بهترین رفیقمه...

ل:😏 تو ک راست میگی ...

چشمم ب لی خورد ک داشت با ی حالتی نگاهم میکرد ،سریع نگاهمو ازش گرفتم و بطری رو چرخوندم ...

بطری ی بار دیگه چرخید این دفعه سرش روبروی لو بود و تهش  روبروی نایل...

ل:جرعت یا حقیقت ؟!

ن:اوووم ،جرعت !

ل:با ی لبخنده خبیثانه نگاهش کردمو گفتم :

جرعت ! افرین پسر خوب الان میری گوشیتو میاریو ب تک تک کانتک هات زنگ میزنی و میزاری رو اسپیکر ...

ن: چرا باید این کارو بکنم !

ل:وقتی جرعت و انتخاب کردی پس پای حرفت وایسا و انجامش بده ...

ن... اوکی

ل:گوشی نایل و گرفتم و شروع کردم زنگ زدن ب تک تک شمارهاش ،با شنیدن صداشون گوشی رو قطع میکردم ...

از 232 کانتک 50 تاش دختر بودن ک همشون باصدای ظریفشون میگفتن (نایل عشقم )...

ل:اوووووق نایل ،لامصب با چند نفر 😂

من و زین دیگه از خنده سر جامون بند نبودیم ...

بطری رو ی بار دیگه چرخوندم سرش سمت من افتادو تهش سمت زین ...

ل:اوه شت O.o

زین با خباثت گفت ؛

جرعت یا حقیقت جوجه ؟!

بیخیال گفتم ؛

جرعت !

لیام با پوزخند بهم نگاه میکرد ...

زین گفت :خب لو حالا ک جرعت رو انتحاب کردی  ،هفته بعد ک قرار خونه شما جمع بشیم ،راس ساعت 12شب باید بری خونه روبرویی و تا ساعت 3اونجا بمونی ...

خونه روبرویی !!! همون خونه مخروبه ای ک سوخته بود و همسایه ها میگفتن ک بعد اتش سوزی کسی از اون خونه بیرون نیومده ..

ولی من خوندم بارها دیده بودم ک از پنجره اون خونه ی نوری معلومه ...

با اینکه ترسیده بودم اما تمام ترسمو تو بیخیالیم خلاصه کردمو گفتم :

*باشه ... تا اون روز ...

لی:چیمیگی لویی !این کار خطر ناکه خطر جانی داره ...

زین مرموز گفت : خب میتونه بجاش توی خیابون شلوغ جلوم زانو بزنه و دستم و ببوسه ¡

با حالت تمسخر سرتا پاشو نگاه کردمو گفتم :

*اوه  شرمنده ،عینکمو نزدم ریز میبینمت ~_~

ن:بچه ها داریم بازی میکنیمااا ،خصومت شخصی نداریم ک !!

ز:وقتی جرعتو انتخاب میکنه باید پیه همه چی رو ب تنش بماله ...

ل:اوکی من قبول کردم زیرشم نمیزنم ،اخره هفته راس ساعت 12 ...

*******

Hi❤

Vote & Comment plz❤

Luv U all❤

Truth or courageWhere stories live. Discover now