استایلز؟!!!
اینجا چیکار میکنه ؟!!
*****
د.ا.د لویی
با زور بچها ب سمت پله ها هل داده شدم !
پر از تردید پله هارو آهسته پشت سرم میگذاشتم ،نگاه خیره هر سه شون رو ،رو خودم حس میکردم...
درو باز کردم ب تنها مهمونی ک تنها روی مبل نشسته بود
نگاه کردم ..زنی خوش اندام،با موهایی ب رنگ بلوطی ،ی آرایش ملایم رو صورتش بود ،ک در حین سادگیش زیبا بود !
ی کت خاکستری خوشدوخت با یه شلوار مشکی شیک و خوشپوش تنها کلماتی بودن ک میشد راجب ظاهرش گفت ...
نگاه دیگه ای ب خانم استایلز انداختم ..
به لیوان آب بین دستاش خیره شده بود ..
فارغ از وجور من در اتاق بود ..
آهسته قدهای بزرگی برداشتم و روی مبل روبرویش نشستم ..
تکونی خورد و ب من نگاه کرد ،نگاهش باز رنگ غم گرفت ..
ب رسم ادب اول سلام کردم ..
ل:سلام
خ:سلام عزیزم خوبی؟!
ل:ممنون ،شما خوبین ؟
خ:میخوام باهات دردو دل کنم اجازه هست ؟!
مرکزه مشاورس!!! نفس عمیقی کشیدم ..
ل:بفرمایید؟!
خ:میدونی چرا اصرار دارم فقط تو ؟
مهلت جواب دادن بهم نداد و سریع ادامه حرفشو گرفت !
_خیلی شبیهشی .. شبیه لوکاس .!
اما لوکاس سرکش تر بود .. عصبی تر بود ..
واد جزئیات نمیدونم باید بشم یا نه!
نمیدونم ک چطور بگم ..
لوکاس از دست رفت ..
فقط میخوام بگم ک با رفتن لوکاس ..پسرم ب این روز افتاد ..
دکترا میگن باید با حقیقت کنار بیاد ،اما نمیاد!
چون بدترین صحنه عمرش رو تو بهترین لحظه زندگیش دید
و این باعث رشد اولیه بیماریش شد ،هری عوض شد ..
دیگه اون پسری نبود ک میشناختیمش ..
خودشو ب نفهمیدن زد.. خودشو ب دیوونگی زد تا اینکه واقعا این تلقین باورش شد ک لوکاس هنوز هم هست ..
سه ساله ک لوکاس رو از دست داده و سه ساله این وعضیت گریبان گیرش شده .. لوکاس رفت ،دیگه نیست !
اما هری ب این باور هنوز نرسیده ..
با التماس ب چشمام خیره شدو ادامه داد :
YOU ARE READING
Truth or courage
Fiksi Penggemar_گفت : جرأت یا حقیقت؟ +گفتم : مگه فرقی هم داره؟ _گفت : نه +گفتم : حقیقت؟ _گفت : دوسم داری؟ +گفتم : میشه جرأت رو انتخاب کنم؟ _گفت: باشه، جرأت! توو چشام زل بزن... "Cover by :IWontBeThe One