"part 6"

873 147 46
                                    

استایلز؟!!!

اینجا چیکار میکنه ؟!!

*****

د.ا.د لویی

با زور بچها ب سمت پله ها هل داده شدم !

پر از تردید پله هارو آهسته پشت سرم میگذاشتم ،نگاه خیره هر سه شون رو ،رو خودم حس میکردم...

درو باز کردم ب تنها مهمونی ک تنها روی مبل نشسته بود
نگاه کردم ..

زنی خوش اندام،با موهایی ب رنگ بلوطی ،ی آرایش ملایم رو صورتش بود ،ک در حین سادگیش زیبا بود !

ی کت خاکستری خوشدوخت با یه شلوار مشکی شیک و خوشپوش تنها کلماتی بودن ک میشد راجب ظاهرش گفت ...

نگاه دیگه ای ب خانم استایلز انداختم ..

به لیوان آب بین دستاش خیره شده بود ..

فارغ از وجور من در اتاق بود ..

آهسته قدهای بزرگی برداشتم و روی مبل روبرویش نشستم ..

تکونی خورد و ب من نگاه کرد ،نگاهش باز رنگ غم گرفت ..

ب رسم ادب اول سلام کردم ..

ل:سلام

خ:سلام عزیزم خوبی؟!

ل:ممنون ،شما خوبین ؟

خ:میخوام باهات دردو دل کنم اجازه هست ؟!

مرکزه مشاورس!!! نفس عمیقی کشیدم ..

ل:بفرمایید؟!

خ:میدونی چرا اصرار دارم فقط تو ؟

مهلت جواب دادن بهم نداد و سریع ادامه حرفشو گرفت !

_خیلی شبیهشی .. شبیه لوکاس .!

اما لوکاس سرکش تر بود .. عصبی تر بود ..

واد جزئیات نمیدونم باید بشم یا نه!

نمیدونم ک چطور بگم ..

لوکاس از دست رفت ..

فقط میخوام بگم ک با رفتن لوکاس ..پسرم ب این روز افتاد ..

دکترا میگن باید با حقیقت کنار بیاد ،اما نمیاد!

چون بدترین صحنه عمرش رو تو بهترین لحظه زندگیش دید

و این باعث رشد اولیه بیماریش شد ،هری عوض شد ..

دیگه اون پسری نبود ک میشناختیمش ..

خودشو ب نفهمیدن زد.. خودشو ب دیوونگی زد تا اینکه واقعا این تلقین باورش شد ک لوکاس هنوز هم هست ..

سه ساله ک لوکاس رو از دست داده و سه ساله این وعضیت گریبان گیرش شده .. لوکاس رفت ،دیگه نیست !

اما هری ب این باور هنوز نرسیده ..

با التماس ب چشمام خیره شدو ادامه داد :

Truth or courageWhere stories live. Discover now