"part 7"

911 135 8
                                    

'بعضی وقتا ی حسی تو دلت قیلی ویلی میره و تو تحت تاثیر خوشیه اون لحظه با تمام وجود سمت اونو میگیری و از عقلت سرپیچی میکنی مثل حس من ب این مسافرت .. '

...

د.ا.د لویی

وجودم سر تا سر وسوسه بود... لبخنده گنده ای زدم و شونه بالا انداختم و گفتم :

_آممم ،فک کنم ک اگه خودتون بیاید و ب خانوادم بگید ب نظرم بهتر باشه !

ناباورانه نگاهم کرد ...

خندید از ته دل خندید ...

لبخنده بزرگمو جمع کردمو تبدیل ب یک لبخنده ملیح کردم ...

چقد قرار بود عشق و صفا بکنم من !

آنه: باشه .. باشه ..من میرم سریعتر ..پس فعلا ...

ب سرعت از ما جدا شد !

خوشحالیش خیلی بامزه بود ،کلا اصلا بهش نمیخورد ی زن میانسال باشه ...

اتفاقات نذاشته بود این ویژگی خودشو نشون بده ...

لیام داد زد :

_چ غلطی میخوی بکنی لوویی؟!

+میخوام ی ماه مدرسه رو بپیچونم !

نایل ریز خندید و گفت :

ای کاش منم میتونستم بیام!!

ای بابا زین ،لی چتونه شماها قرار نیست بره ازدواج کنه ک... میره مسافرت خاک برسری ..!

زین :تو یک عدد خری لویی!

لویی:چاکریمم ..

همون موقع ی پسری از کنارمون رد میشد برگشت ب زین

ی نگاه انداخت و با نیش باز ،ی چشمک زد ...

زین حرصی ایشی گفت و آهسته زیر لب گفت :

_همرو سیل میبره ... منو شاش خر!(😐)

یعنی اون منگله از این سرتره !

لویی:هووی !

منگل چیه !در مورد آقامون درس بحرف ... !

با این جملم هرکدوم نفری  ی پس گردنی مهمونم کردن و
شروع کردیم ب مسخره بازی ..

نایل:خوشبحالت!

لیام: اه دهنمو سرویس کردی ،انقدر از اون موقع تا حالا دو دقیقه ی بار گفتی خوشبحالت!

بابا هنوز مشخص نیست ک خانوادش ب این مسافرت رضایت بدن یا نه!

زین :تو خونه لویی اینا ،مامانش حرف اول و اخر و میزنه !

مامانشم ک احساساتی عمرا اگه اجازه نده!

سر کوچه وایسادیم ..

همون موقع خانوم استایلز با لبی خندون بیرون زد ،یعنی قبول کردن؟!

سوار ماشین شد و از کوچمون بیرون زد بدون اینکه متوجه ما بشه بیرون زد!

Truth or courageWhere stories live. Discover now