'بعضی وقتا ی حسی تو دلت قیلی ویلی میره و تو تحت تاثیر خوشیه اون لحظه با تمام وجود سمت اونو میگیری و از عقلت سرپیچی میکنی مثل حس من ب این مسافرت .. '
...
د.ا.د لویی
وجودم سر تا سر وسوسه بود... لبخنده گنده ای زدم و شونه بالا انداختم و گفتم :
_آممم ،فک کنم ک اگه خودتون بیاید و ب خانوادم بگید ب نظرم بهتر باشه !
ناباورانه نگاهم کرد ...
خندید از ته دل خندید ...
لبخنده بزرگمو جمع کردمو تبدیل ب یک لبخنده ملیح کردم ...
چقد قرار بود عشق و صفا بکنم من !
آنه: باشه .. باشه ..من میرم سریعتر ..پس فعلا ...
ب سرعت از ما جدا شد !
خوشحالیش خیلی بامزه بود ،کلا اصلا بهش نمیخورد ی زن میانسال باشه ...
اتفاقات نذاشته بود این ویژگی خودشو نشون بده ...
لیام داد زد :
_چ غلطی میخوی بکنی لوویی؟!
+میخوام ی ماه مدرسه رو بپیچونم !
نایل ریز خندید و گفت :
ای کاش منم میتونستم بیام!!
ای بابا زین ،لی چتونه شماها قرار نیست بره ازدواج کنه ک... میره مسافرت خاک برسری ..!
زین :تو یک عدد خری لویی!
لویی:چاکریمم ..
همون موقع ی پسری از کنارمون رد میشد برگشت ب زین
ی نگاه انداخت و با نیش باز ،ی چشمک زد ...
زین حرصی ایشی گفت و آهسته زیر لب گفت :
_همرو سیل میبره ... منو شاش خر!(😐)
یعنی اون منگله از این سرتره !
لویی:هووی !
منگل چیه !در مورد آقامون درس بحرف ... !
با این جملم هرکدوم نفری ی پس گردنی مهمونم کردن و
شروع کردیم ب مسخره بازی ..نایل:خوشبحالت!
لیام: اه دهنمو سرویس کردی ،انقدر از اون موقع تا حالا دو دقیقه ی بار گفتی خوشبحالت!
بابا هنوز مشخص نیست ک خانوادش ب این مسافرت رضایت بدن یا نه!
زین :تو خونه لویی اینا ،مامانش حرف اول و اخر و میزنه !
مامانشم ک احساساتی عمرا اگه اجازه نده!
سر کوچه وایسادیم ..
همون موقع خانوم استایلز با لبی خندون بیرون زد ،یعنی قبول کردن؟!
سوار ماشین شد و از کوچمون بیرون زد بدون اینکه متوجه ما بشه بیرون زد!
![](https://img.wattpad.com/cover/120420787-288-k592471.jpg)
YOU ARE READING
Truth or courage
Fanfiction_گفت : جرأت یا حقیقت؟ +گفتم : مگه فرقی هم داره؟ _گفت : نه +گفتم : حقیقت؟ _گفت : دوسم داری؟ +گفتم : میشه جرأت رو انتخاب کنم؟ _گفت: باشه، جرأت! توو چشام زل بزن... "Cover by :IWontBeThe One