د.ا.د لویی
مات شدم...تو دلم خالی شد..!
هری به من گفت عشقم؟!!!!!
گفت عشقم!!!!
به جونِ مامانم گفت عشقم...!
وایییییییی!!!جیــــــــــغ!
میخواستم برگردم و دستامو دورِ گردنِش حلقه کنم و تا جا داره ماچش کنم..!
خاک برسرت لویی..!
نباید انقدر سریع گاف بدی خره..!.برایِ اینکه حواسشو از اینکه نوبتِ منه تا اعتراف کنم پرت کنم گفتم
+پس لوکاس چی؟!
-لوکاس چی؟!
+مگه لوکاسی رو دوست نداری؟!
-نه...
انقدر قاطع گفت نه که با تعجب سریع برگشتم خوردم ب بینیش اخِش بلند شد..!خندم گرفت..!
من تا بینیه اینو نشکونم دلم خنک نمیشه...
+ببخشید...
خندید...
سریع سوال جوابو از سر گرفتم
+یعنی چی دوسش نداری!؟انقدر سریع تغییرِ رویه دادی؟!تا اونجا که یادمه ماه پیش دو بار منو جایِ لوکاس دیدی..!
یعنی در این حد عاشق بودی..!انقدر زود فارغ شدی؟!
یه نگاه بهم انداخت و گفت
-چی دوست داری بشنوی که انقدر سوال جواب میکنی؟!
+همه چیو...
-خب حداقل بریم بشینیم..!
سریع کفشامو در اوردم و سمتِ مبل حرکت کردم...
هری به حرکتِ با عجلم خندید و اهسته سمتم اومد...
بمیری چقدر فس فس میکنه واسه من..!
گوشه ی مبل نشست..!
در دورترین نقطه از من..!!
نکنه اینم هیجانمو حس کرده ترسیده بهش دست درازی کنم..!
لبمو گزیدم تا نزنم زیرِ خنده...خاک برسرم..!
اما هری رویِ مبل دراز کشید و سرشو رویِ رونِ پام گذاشت..!
سرخ شدم..!
خواستم پاشم که دستمو گرفت و سرشو رویِ پام بیشتر فشار داد و گفت
-نرو!کاریت ندارم که...
بمیری که خجالتم سرت نمیشه خرسِ گنده..!بابام به جایِ من باید به تو بگه خرسِ گنده..!
والا!با این سن و سالش خودشو برام لوس میکنه!ایش..!
-اگه انقدر وول بخوری نمیگما..!سرم درد گرفت..!
یه کوفتِ زیر لبی نثارش کردم و صاف سرِ جام نشستم..!
خندید و گفت
![](https://img.wattpad.com/cover/120420787-288-k592471.jpg)
YOU ARE READING
Truth or courage
Fanfiction_گفت : جرأت یا حقیقت؟ +گفتم : مگه فرقی هم داره؟ _گفت : نه +گفتم : حقیقت؟ _گفت : دوسم داری؟ +گفتم : میشه جرأت رو انتخاب کنم؟ _گفت: باشه، جرأت! توو چشام زل بزن... "Cover by :IWontBeThe One