"part 8"

916 125 52
                                    

+تو...تو...اصلا...مگه خوناشامی؟!
....

د.ا.د لویی

کنترلی رو خودم نداشتم صدام میلرزید....

شُك دار بود...

با اين ك احتمالِ اين برخورد فيزيكى رو هم ميدادم ...

اما خب بازم احساس ميكنم اصلا آمادگيشو نداشتم ...
با بغض سمت ساختمون ميدويدم و هرى رو ك همونجا ب همون حالت ك بازوهاشو ازش جدا كرده بودم ،خشك شده بود،رها كردم...

شايد برخوردم با  يه بيمار درست نبود ...اما خب ...اه خفه شو لويي...
اون بيمار نيست ...نكنه ميخواستي همراهيش كني !!

كارت درست بود انقد خودتو سررنش نكن خواهشا ...

جلوى ساختمون اصلى ،خانوم استايلز با ي پسر جون وايساده بود ...

خانوم استايلز نگران بود و پسره سعى در اروم كردن اون داشت...

ب محض ديدن من هردو خشك شدن ...

ميدونم اصلا ظاهرم درست نبود و همه وجودم گِلى و خيس بود و مهم تر از همه رنگ پريده و چشماى اشكيم بود ك تو ذُق ميزد ...

پسره قدمى جلو گذاشت :

_حالت خوبه؟!

سرمو تكون دادم و هيچى نگفتم ...يعني ديگه توان نداشتم ...

+چيشده عزيزم؟؟؟
هرى چيكارت كرده ك اينطوري شدى!!

صداى خانوم استايلز بود!

ديگه توان نداشتم ...شايد ميتونستم بغل رو يه جورايي هضم كنم ...اما بوسه رو نميتونستم هضم كنم...

مخصوصا ك من در سن بلوغ و اوج احساسات بودم و اين برخورداى فيزيكي  همش ب ضرر خودم بود...

اشكام دونه دونه چكيدن و با صدايي ك بر اثر بغض لرزان شده بود هق هق كنان گفتم:

-خانوم استايلز خواهش ميكنم يه...يه...كاري كنين من در اين مدتى ك اينجا...مِه...مهمونَم باورامو...زيرِ زيرِ پا نزارم...

خانوم استايلز با محبت در آغوشم كشيد ...

پسره نگاه نگراني كرد و گفت :

_هرى چيكارت كرده مگه؟!؟

*اه مرض شما هم چقدر اين سوالو ميپرسينا!!!

الان توقع داريد من چشم تو چشمتون بشم و بگم ك لب تو لب بوديم!!

وقتي نگاه خيرمو ديد انگار خودش از نگاهم خوند ك نفسشو فوت كرد و گفت :
_فعلا بياين داخل ...

همه داخل رفتيم ...

اصلا حوصله دقت ب ديزاين و معماريه داخل خونه رو نداشتم ...

با همون وعض گلي روى مبل سفيد نشستم ..هيچ كس هم بهم تذكر نداد..!

انقدر خر پول بودن ك گِلي شدن يه مبل رو فداى يه تاره مويه گنديدت ميدونستن..!

Truth or courageWhere stories live. Discover now